دوباره سلااااااااااااااااااااااااااااااام!
حالتون چطوره؟
بعد از مدتها دوباره اومدم.
می دونید چرا این همه دیر شد؟
یه قسمت از لپتاپ من ترک داره.
سر کلاس بودم.
من همیشه برای نت برداری لپتاپم رو می برم.
خلاصه اومدم درش رو باز کنم که لپتاپم شکست.
و خلاصه این که نمی تونستم ازش استفاده کنم و در حال تعمیر بود.
به هر حال از طرف خودم و لپتاپم ازتون عذر می خوام.
راستی یه تشکر و عذر خواهی هم می کنم از مدیرای شب روشن.
آخه من شعر هامو زمان بندی کرده بودم.
ولی ظاهرا افزونه زمانبندی خوب کار نمی کنه.
می خواستم پست هامو پاک کنم و بعدا خودم دونه دونه بذارمشون, که فرصت نشد.
خلاصه ببخشید که این مدت به همتون زحمت دادم.
خوب بریم قسمت آخر شازده کوچولورو با هم بخونیم.
راستی قبل از این که قسمت آخرو براتون بذارم, بچه ها من به خاطر عید احتمالا یه مدتی نیستم.
حدود ۳ هفته.
توی این مدت از این پنج تا کتابی که میگم یکیرو انتخاب کنید.
یا اگه خودتون کتابی مد نظرتون هست بگین خوشحال می شم.
۱ بادبادکباز نوشته خالد حسینی
۲ سالار مگس ها نوشته ویلیام گلدینگ
۳ بخشنده نوشته لوییز لری
۴ بی نوایان ویکتور هوگو
۵ پیرمرد و دریا
خوب دیگه بریم سراغ قسمت آخر کتاب:
شازده کوچولو گفت: سلام.
سوزنبان گفت: سلام.
شازده کوچولو گفت: تو چه کار مىکنى اینجا؟
سوزنبان گفت: مسافرها را به دستههاى هزارتایى تقسیم مىکنم و قطارهایى را که مىبَرَدشان گاهى به سمت راست مىفرستم گاهى به سمت چپ. و همان دم سریعالسیرى
با چراغهاى روشن و غرّشى رعدوار اتاقک سوزنبانى را به لرزه انداخت.
-عجب عجلهاى دارند! پىِ چى مىروند؟
سوزنبان گفت: از خودِ آتشکارِ لکوموتیف هم بپرسى نمىداند!
سریعالسیر دیگرى با چراغهاى روشن غرّید و در جهت مخالف گذشت .
شازده کوچولو پرسید: برگشتند که؟
سوزنبان گفت: اینها اولىها نیستند. آنها رفتند اینها برمىگردند.
-جایى را که بودند خوش نداشتند؟
سوزنبان گفت: آدمىزاد هیچ وقت جایى را که هست خوش ندارد.
و رعدِ سریعالسیرِ نورانىِ ثالثى غرّید.
شازده کوچولو پرسید: اینها دارند مسافرهاى اولى را دنبال مىکنند؟
سوزنبان گفت: اینها هیچ چیزى را دنبال نمىکنند. آن تو یا خوابشان مىبَرَد یا دهندره مىکنند. فقط بچههاند که دماغشان را فشار مىدهند به شیشهها.
شازده کوچولو گفت: فقط بچههاند که مىدانند پىِ چى مىگردند. بچههاند که کُلّى وقت صرف یک عروسک پارچهاى مىکنند و عروسک براىشان آن قدر اهمیت به هم مىرساند
که اگر یکى آن را ازشان کِش برود مىزنند زیر گریه…
سوزنبان گفت: بخت، یارِ بچههاست.
شازده کوچولو گفت: سلام!
پیلهور گفت: سلام.
این بابا فروشندهى حَبهاى ضد تشنگى بود. خریدار هفتهاى یک حب مىانداخت بالا و دیگر تشنگى بى تشنگى.
شازده کوچولو پرسید: اینها را مىفروشى که چى؟
پیلهور گفت: باعث صرفهجویى کُلّى وقت است. کارشناسهاى خبره نشستهاند دقیقا حساب کردهاند که با خوردن این حبها هفتهاى پنجاه و سه دقیقه وقت صرفهجویى
مىشود.
-خب، آن وقت آن پنجاه و سه دقیقه را چه کار مىکنند؟
-ـ هر چى دلشان خواست…
شازده کوچولو تو دلش گفت: “من اگر پنجاه و سه دقیقه وقتِ زیادى داشته باشم خوشخوشک به طرفِ یک چشمه مىروم…”
هشتمین روزِ خرابى هواپیمام تو کویر بود که، در حال نوشیدنِ آخرین چکّهى ذخیرهى آبم به قضیهى پیلهوره گوش داده بودم. به شازده کوچولو گفتم:
خاطرات تو راستى راستى زیباند اما من هنوز از پسِ تعمیر هواپیما برنیامدهام، یک چکه آب هم ندارم. و راستى که من هم اگر مىتوانستم خوشخوشک به طرف چشمهاى
بروم سعادتى احساس مىکردم که نگو!
درآمد که: دوستم روباه…
گفتم: آقا کوچولو، دورِ روباه را قلم بگیر!
-واسه چى؟
-واسه این که تشنگى کارمان را مى سازد. واسه این!
از استدلال من چیزى حالیش نشد و در جوابم گفت:
– حتا اگر آدم دَمِ مرگ باشد هم داشتن یک دوست عالى است. من که از داشتن یک دوستِ روباه خیلى خوشحالم…
به خودم گفتم نمىتواند میزان خطر را تخمین بزند: آخر او هیچ وقت نه تشنهاش مىشود نه گشنهاش. یه ذره آفتاب بسش است…
اما او به من نگاه کرد و در جواب فکرم گفت: من هم تشنهم است… بگردیم یک چاه پیدا کنیم…
از سرِ خستگى حرکتى کردم: این جورى تو کویرِ برهوت رو هوا پىِ چاه گشتن احمقانه است.
و با وجود این به راه افتادیم.
پس از ساعتها که در سکوت راه رفتیم شب شد و ستارهها یکى یکى درآمدند. من که از زور تشنگى تب کرده بودم انگار آنها را خواب مىدیدم. حرفهاى شازده کوچولو
تو ذهنم مىرقصید.
ازش پرسیدم: پس تو هم تشنهات هست، ها؟
اما او به سوآلِ من جواب نداد فقط در نهایت سادگى گفت: آب ممکن است براى دلِ من هم خوب باشد…
از حرفش چیزى دستگیرم نشد اما ساکت ماندم. مىدانستم از او نباید حرف کشید.
خسته شده بود. گرفت نشست. من هم کنارش نشستم. پس از مدتى سکوت گفت:
قشنگىِ ستارهها واسه خاطرِ گلى است که ما نمىبینیمش…
گفتم: همین طور است
و بدون حرف در مهتاب غرق تماشاى چین و شکنهاى شن شدم.
باز گفت: کویر زیباست.
و حق با او بود. من همیشه عاشق کویر بودهام. آدم بالاى تودهاى شن لغزان مىنشیند، هیچى نمىبیند و هیچى نمىشنود اما با وجود این چیزى توى سکوت برقبرق مىزند.
شازده کوچولو گفت: چیزى که کویر را زیبا مىکند این است که یک جایى یک چاه قایم کرده…
از اینکه ناگهان به راز آن درخشش اسرارآمیزِ شن پى بردم حیرتزده شدم. بچگىهام تو خانهى کهنهسازى مىنشستیم که معروف بود تو آن گنجى چال کردهاند. البته
نگفته پیداست که هیچ وقت کسى آن را پیدا نکرد و شاید حتا اصلا کسى دنبالش نگشت اما فکرش همهى اهل خانه را تردماغ مىکرد: “خانهى ما تهِ دلش رازى پنهان کرده
بود…”
گفتم: آره. چه خانه باشد چه ستاره، چه کویر، چیزى که اسباب زیبایىاش مىشود نامریى است!
گفت: خوشحالم که با روباه من توافق دارى.
چون خوابش برده بود بغلش کردم و راه افتادم. دست و دلم مىلرزید.انگار چیز شکستنىِ بسیار گرانبهایى را روى دست مىبردم. حتا به نظرم مىآمد که تو تمام عالم
چیزى شکستنىتر از آن هم به نظر نمىرسد. تو روشنى مهتاب به آن پیشانى رنگپریده و آن چشمهاى بسته و آن طُرّههاى مو که باد مىجنباند نگاه کردم و تو دلم گفتم:
آن چه مىبینم صورت ظاهرى بیشتر نیست. مهمترش را با چشم نمىشود دید…”
باز، چون دهان نیمهبازش طرح کمرنگِ نیمهلبخندى را داشت به خود گفتم: “چیزى که تو شازده کوچولوى خوابیده مرا به این شدت متاثر مىکند وفادارى اوست به یک
گل: او تصویرِ گل سرخى است که مثل شعلهى چراغى حتا در خوابِ ناز هم که هست تو وجودش مىدرخشد…” و آن وقت او را باز هم شکنندهتر دیدم. حس کردم باید خیلى
مواظبش باشم: به شعلهى چراغى مىمانست که یک وزش باد هم مىتوانست خاموشش کند.
و همان طور در حال راه رفتن بودم که دمدمهى سحر چاه را پیداکردم.
شازده کوچولو درآمد که: آدمها!… مىچپند تو قطارهاى تندرو اما نمىدانند دنبال چى مىگردند. این است که بنامىکنند دور خودشان چرخکزدن.
و بعد گفت: این هم کار نشد…
چاهى که بهاش رسیدهبودیم اصلا به چاههاى کویرى نمىمانست. چاه کویرى یک چالهى ساده است وسط شنها. این یکى به چاههاى واحهاى مىمانست اما آن دوروبر واحهاى
نبود و من فکر کردم دارم خواب مىبینم.
گفتم: عجیب است! قرقره و سطل و تناب، همهچیز روبهراه است.
خندید تناب را گرفت و قرقره را به کار انداخت
و قرقره مثل بادنماى کهنهاى که تا مدتها پس از خوابیدنِ باد مىنالد به نالهدرآمد.
گفت: مىشنوى؟ ما داریم این چاه را از خواب بیدار مىکنیم و او دارد براىمان آواز مىخواند…
دلم نمىخواست او تلاش و تقلا کند. بش گفتم: بدهش به من. براى تو زیادى سنگین است.
سطل را آرام تا طوقهى چاه آوردم بالا و آنجا کاملا در تعادل نگهش داشتم. از حاصل کار شاد بودم. خسته و شاد. آواز قرقره را همانطور تو گوشم داشتم و تو آب
که هنوز مىلرزید لرزش خورشید را مىدیدم.
گفت: بده من، که تشنهى این آبم.
و من تازه توانستم بفهمم پى چه چیز مىگشته!
سطل را تا لبهایش بالا بردم. با چشمهاى بسته نوشید. آبى بود به شیرینىِ عیدى. این آب به کُلّى چیزى بود سواىِ هرگونه خوردنى. زاییدهى راه رفتنِ زیر ستارهها
و سرود قرقره و تقلاى بازوهاى من بود. مثل یک چشم روشنى براى دل خوب بود. پسر بچه که بودم هم، چراغ درخت عید و موسیقىِ نماز نیمهشب عید کریسمس و لطف لبخندهها
عیدیى را که بم مىدادند درست به همین شکل آن همه جلا و جلوه مىبخشید.
گفت: مردم سیارهى تو ور مىدارند پنج هزار تا گل را تو یک گلستان مىکارند، و آن یک دانهاى را که پِىَش مىگردند آن وسط پیدا نمىکنند…
گفتم: پیدایش نمىکنند.
-با وجود این، چیزى که پىَش مىگردند ممکن است فقط تو یک گل یا تو یک جرعه آب پیدا بشود…
جواب دادم: گفتوگو ندارد.
باز گفت: گیرم چشمِ سَر کور است، باید با چشم دل پىاش گشت.
من هم سیراب شده بودم. راحت نفس مىکشیدم. وقتى آفتاب درمىآید شن به رنگ عسل است. من هم از این رنگ عسلى لذت مىبردم. چرا مىبایست در زحمت باشم…
شازده کوچولو که باز گرفته بود کنار من نشسته بود با لطف بم گفت: هِى! قولت قول باشد ها!
– کدام قول؟
– یادت است؟ یک پوزهبند براى بَرّهام… آخر من مسئول گلمَم!
طرحهاى اولیهام را از جیب درآوردم. نگاهشان کرد و خندانخندان گفت: بائوبابهات یک خرده شبیه کلم شده.
اى واى! مرا بگو که آنقدر به بائوبابهام مىنازیدم.
روباهت… گوشهاش بیشتر به شاخ مىماند… زیادى درازند!
و باز زد زیر خنده.
-آقا کوچولو دارى بىانصافى مىکنى. من جز بوآهاى بسته و بوآهاى باز چیزى بلد نبودم بکشم که.
گفت: خب، مهم نیست. عوضش بچهها سرشان تو حساب است.
با مداد یک پوزهبند کشیدم دادم دستش و با دلِ فشرده گفتم:
-تو خیالاتى به سر دارى که من ازشان بىخبرم…
اما جواب مرا نداد. بم گفت: مىدانى؟ فردا سالِ به زمین آمدنِ من است.
بعد پس از لحظهاى سکوت دوباره گفت: همین نزدیکىها پایین آمدم.
و سرخ شد.
و من از نو بى این که بدانم چرا غم عجیبى احساس کردم. با وجود این سوآلى به ذهنم رسید: پس هشت روز پیش، آن روز صبح که تو تک و تنها هزار میل دورتر از هر آبادى
وسطِ کویر به من برخوردى اتفاقى نبود: داشتى برمىگشتى به همان جایى که پایینآمدى…
دوباره سرخ شد
و من با دودلى به دنبال حرفم گفتم:
شاید به مناسبت همین سالگرد؟…
باز سرخ شد. او هیچ وقت به سوآلهایى که ازش مىشد جواب نمىداد اما وقتى کسى سرخ مىشود معنیش این است که “بله”، مگر نه؟
بهاش گفتم: آخر، من ترسم برداشته…
اما او حرفم را برید:
-دیگر تو باید بروى به کارت برسى. باید بروى سراغ موتورت. من همینجا منتظرت مىمانم. فردا عصر برگرد…
منتها من خاطر جمع نبودم. به یاد روباه افتادم: اگر آدم گذاشت اهلیش کنند بفهمىنفهمى خودش را به این خطر انداخته که کارش به گریهکردن بکشد.
کنار چاه دیوارِ سنگى مخروبهاى بود. فردا عصر که از سرِ کار برگشتم از دور دیدم که آن بالا نشسته پاها را آویزان کرده، و شنیدم که مىگوید:
-پس یادت نمىآید؟
درست این نقطه نبود ها لابد صداى دیگرى بهاش جوابى داد،
چون شازده کوچولو در رَدِ حرفش گفت:
چرا چرا! روزش که درست همین امروز است گیرم محلش این جا نیست…
راهم را به طرف دیوار ادامه دادم. هنوز نه کسى به چشم خورده بود نه صداى کسى را شنیده بودم اما شازده کوچولو باز در جواب در آمد که
آره معلوم است خودت مىتوانى ببینى رد پاهایم روى شن از کجا شروع مى شود.
همان جا منتظرم باش، تاریک که شد مىآیم.
بیست مترى دیوار بودم و هنوز چیزى نمىدیدم. پس از مختصر مکثى دوباره گفت:
زهرت خوب هست؟ مطمئنى درد و زجرم را کِش نمىدهد؟
با دل فشرده از راه ماندم اما هنوز از موضوع سر در نیاورده بودم.
گفت: خب، حالا دیگر برو. دِ برو. مىخواهم بیایم پایین!
آن وقت من نگاهم را به پایین به پاى دیوار انداختم و از جا جستم! یکى از آن مارهاى زردى که تو سى ثانیه کَلَکِ آدم را مىکنند، به طرف شازده کوچولو قد راست
کرده بود. من همان طور که به دنبال تپانچه دست به جیبم مىبردم پا گذاشتم به دو، اما ماره از سر و صداى من مثل فوارهاى که بنشیند آرام روى شن جارى شد و بى
آن که چندان عجلهاى از خودش نشان دهد باصداى خفیف فلزى لاى سنگها خزید.
من درست به موقع به دیوار رسیدم و طفلکى شازده کوچولو را که رنگش مثل برف پریده بود تو هوا بغل کردم.
– این دیگر چه حکایتى است! حالا دیگر با مارها حرف مىزنى؟
شال زردش را که مدام به گردن داشت باز کردم به شقیقههایش آب زدم و جرعهاى بهاش نوشاندم. اما حالا دیگر اصلا جرات نمى کردم ازش چیزى بپرسم. با وقار به من
نگاه کرد و دستش را دور گردنم انداخت. حس کردم قلبش مثل قلب پرندهاى مىزند که تیر خوردهاست و دارد مىمیرد.
گفت: از این که کم و کسرِ لوازم ماشینت را پیدا کردى خوشحالم. حالا مىتوانى برگردى خانهات…
-تو از کجا فهمیدى؟
درست همان دم لبواکردهبودم بش خبر بدهم که علىرغم همهى نومیدىها تو کارم موفق شدهام!
به سوآلهاى من هیچ جوابى نداد اما گفت: آخر من هم امروز بر مىگردم خانهام…
و بعد غمزده درآمد که: گیرم راه من خیلى دورتر است… خیلى سختتر است…
حس مىکردم اتفاق فوقالعادهاى دارد مىافتد. گرفتمش تو بغلم. عین یک بچهى کوچولو. با وجود این به نظرم مىآمد که او دارد به گردابى فرو مىرود و براى نگه
داشتنش از من کارى ساخته نیست
نگاه متینش به دوردستهاى دور راه کشیده بود.
گفت برهات را دارم. جعبههه را هم واسه برههه دارم. پوزهبنده را هم دارم.
و با دلِ گرفته لبخندى زد.
مدت درازى صبر کردم. حس کردم کمکمَک تنش دوباره دارد گرم مىشود.
-عزیز کوچولوى من، وحشت کردى…
-امشب وحشت خیلى بیشترى چشم بهراهم است.
دوباره از احساسِ واقعهاى جبران ناپذیر یخ زدم. این فکر که دیگر هیچ وقت غشغش خندهى او را نخواهم شنید برایم سخت تحملناپذیر بود. خندهى او براى من به چشمهاى
در دلِ کویر مىمانست.
– کوچولوئَکِ من، دلم مىخواهد باز هم غشغشِ خندهات را بشنوم.
اما بهام گفت: امشب درست مىشود یک سال و اخترَکَم درست بالاى همان نقطهاى مىرسد که پارسال به زمین آمدم.
-کوچولوئک، این قضیهى مار و میعاد و ستاره یک خواب آشفته بیشتر نیست. مگر نه؟
به سوال من جوابى نداد اما گفت: چیزى که مهم است با چشمِ سَر دیده نمىشود.
– مسلم است.
-در مورد گل هم همینطور است: اگر گلى را دوست داشته باشى که تو یک ستارهى دیگر است، شب تماشاى آسمان چه لطفى پیدا مىکند: همهى ستارهها غرق گل مىشوند!
– مسلم است…
-در مورد آب هم همینطور است. آبى که تو به من دادى به خاطر قرقره و ریسمان درست به یک موسیقى مىمانست… یادت که هست… چه خوب بود.
– مسلم است…
-شببهشب ستارهها را نگاه مىکنى. اخترک من کوچولوتر از آن است که بتوانم جایش را نشانت بدهم. اما چه بهتر! آن هم براى تو مىشود یکى از ستارهها؛ و آن وقت
تو دوست دارى همهى ستارهها را تماشا کنى… همهشان مىشوند دوستهاى تو… راستى مىخواهم هدیهاى بت بدهم…
و غش غش خندید.
-آخ، کوچولوئک، کوچولوئک! من عاشقِ شنیدنِ این خندهام!
-هدیهى من هم درست همین است… درست مثل مورد آب.
-چى مىخواهى بگویى؟
-همهى مردم ستاره دارند اما همهى ستارهها یکجور نیست: واسه آنهایى که به سفر مىروند حکم راهنما را دارند واسه بعضى دیگر فقط یک مشت روشنایىِ سوسوزناند.
براى بعضى که اهل دانشند هر ستاره یک معما است واسه آن باباى تاجر طلا بود. اما این ستارهها همهشان زبان به کام کشیده و خاموشند. فقط تو یکى ستارههایى خواهى
داشت که تنابندهاى مِثلش را ندارد.
-چى مىخواهى بگویى؟
-نه این که من تو یکى از ستارههام؟ نه این که من تو یکى از آنها مىخندم؟… خب، پس هر شب که به آسمان نگاه مىکنى برایت مثل این خواهد بود که همهى ستارهها
مىخندند. پس تو ستارههایى خواهى داشت که بلدند بخندند!
و باز خندید.
-و خاطرت که تسلا پیدا کرد (خب بالاخره آدمىزاد یک جورى تسلا پیدا مىکند دیگر) از آشنایى با من خوشحال مىشوى. دوست همیشگى من باقى مىمانى و دلت مىخواهد
با من بخندى و پارهاى وقتهام واسه تفریح پنجرهى اتاقت را وا مىکنى… دوستانت از اینکه مىبینند تو به آسمان نگاه مىکنى و مىخندى حسابى تعجب مىکنند
آن وقت تو بهشان مىگویى: “آره، ستارهها همیشه مرا خنده مىاندازند!” و آنوقت آنها یقینشان مىشود که تو پاک عقلت را از دست دادهاى. جان! مىبینى چه کَلَکى
بهات زدهام…
و باز زد زیر خنده.
به آن مىماند که عوضِ ستاره یک مشت زنگوله بت داده باشم که بلدند بخندند…
دوباره خندید و بعد حالتى جدى به خودش گرفت:
-نه، من تنهات نمىگذارم.
-ظاهر آدمى را پیدا مىکنم که دارد درد مىکشد… یک خرده هم مثل آدمى مىشوم که دارد جان مىکند. رو هم رفته این جورى ها است. نیا که این را نبینى. چه زحمتى
است بىخود؟
-تنهات نمىگذارم.
اندوهزده بود.
-این را بیشتر از بابت ماره مىگویم که، نکند یکهو تو را هم بگزد. مارها خیلى خبیثند. حتا واسه خنده هم ممکن است آدم را نیش بزنند.
– تنهات نمىگذارم.
منتها یک چیز باعث خاطر جمعیش شد:
-گر چه، بار دوم که بخواهند بگزند دیگر زهر ندارند.
شب متوجه راه افتادنش نشدم. بى سر و صدا گریخت.
وقتى خودم را بهاش رساندم با قیافهى مصمم و قدمهاى محکم پیش مىرفت. همین قدر گفت: اِ! اینجایى؟
و دستم را گرفت.
اما باز بىقرار شد وگفت: اشتباه کردى آمدى. رنج مىبرى. گرچه حقیقت این نیست، اما ظاهرِ یک مرده را پیدا مىکنم.
من ساکت ماندم.
-خودت درک مىکنى. راه خیلى دور است. نمىتوانم این جسم را با خودم ببرم. خیلى سنگین است.
من ساکت ماندم.
گیرم عینِ پوستِ کهنهاى مىشود که دورش انداخته باشند؛ پوست کهنه که غصه ندارد، ها؟
من ساکت ماندم.
کمى دلسرد شد اما باز هم سعى کرد:
خیلى با مزه مىشود، نه؟ من هم به ستارهها نگاه مىکنم. همشان به صورت چاههایى در مىآیند با قرقرههاى زنگ زده. همهى ستارهها بم آب مىدهند بخورم…
من ساکت ماندم.
خیلى با مزه مىشود. نه؟ تو صاحب هزار کرور زنگوله مىشوى من صاحب هزار کرور فواره…
او هم ساکت شد، چرا که داشت گریه مىکرد…
خب، همین جاست. بگذار چند قدم خودم تنهایى بروم.
و گرفت نشست، چرا که مىترسید.
مىدانى؟… گلم را مىگویم… آخر من مسئولشم. تازه چه قدر هم لطیف است و چه قدر هم ساده و بىشیلهپیله. براى آن که جلو همهى عالم از خودش دفاع کند همهاش
چى دارد مگر؟ چهارتا خار پِرپِرَک!
من هم گرفتم نشستم. دیگر نمىتوانستم سر پا بند بشوم.
گفت: همین… همهاش همین و بس…
باز هم کمى دودلى نشان داد اما بالاخره پا شد و قدمى به جلو رفت. من قادر به حرکت نبودم.
کنار قوزکِ پایش جرقهى زردى جست و… فقط همین! یک دم بىحرکت ماند. فریادى نزد. مثل درختى که بیفتد آرام آرام به زمین افتاد که به وجود شن از آن هم صدایى
بلند نشد.
شش سال گذشته است و من هنوز بابت این قضیه جایى لبترنکردهام. دوستانم از این که مرا دوباره زنده مىدیدند سخت شاد شدند. من غمزده بودم اما به آنها مىگفتم
اثر خستگى است.
حالا کمى تسلاى خاطر پیدا کردهام. یعنى نه کاملا… اما این را خوب مىدانم که او به اخترکش برگشته. چون آفتاب که زد پیکرش را پیدا نکردم. پیکرى هم نبود که
چندان وزنى داشته باشد… و شبها دوست دارم به ستارهها گوش بدهم. عین هزار زنگولهاند.
اما موضوع خیلى مهمى که هست، من پاک یادم رفت به پوزهبندى که براى شهریار کوچولو کشیدم تسمهى چرمى اضافه کنم و او ممکن نیست بتواند آن را به پوزهى بَرّه
ببندد. این است که از خودم مىپرسم: “یعنى تو اخترکش چه اتفاقى افتاده؟ نکند برههه گل را چریده باشد؟…”
گاه به خودم مىگویم: “حتما نه، شازده کوچولو هر شب گلش را زیر حباب شیشهاى مىگذارد و هواى برهاش را هم دارد…” آن وقت است که خیالم راحت مىشود و ستارهها
همه به شیرینى مىخندند.
گاه به خودم مىگویم: “همین کافى است که آدم یک بار حواسش نباشد… آمدیم و یک شب حباب یادش رفت یا بَرّه شب نصفشبى بىسروصدا از جعبه زد بیرون…” آن وقت
است که زنگولهها همه تبدیل به اشک مىشوند!…
یک راز خیلى خیلى بزرگ این جا هست: براى شما هم که او را دوست دارید، مثل من هیچ چیزِ عالم مهمتر از دانستن این نیست که تو فلان نقطهاى که نمىدانیم، فلان
برهاى که نمىشماسیم گل سرخى را چریده یا نچریده…
خب. آسمان را نگاه کنید و بپرسید: “بَرّه گل را چریده یا نچریده؟” و آن وقت با چشمهاى خودتان تفاوتش را ببینید…
و محال است آدم بزرگها روحشان خبردار بشود که این موضوع چه قدر مهم است!
در نظر من این زیباترین و حزنانگیزترین منظرهى عالم است. این همان منظرهى دو صفحه پیش است گیرم آن را دوباره کشیدهام که بهتر نشانتان بدهم: “ظهور شازده
کوچولو بر زمین در این جا بود؛ و بعد در همین جا هم بود که ناپدید شد”.
آن قدر به دقت این منظره را نگاه کنید که مطمئن بشوید اگر روزى تو آفریقا گذرتان به کویر صحرا افتاد حتما آن را خواهید شناخت. و اگر پاداد و گذارتان به آن جا
افتاد به التماس ازتان مىخواهم که عجله به خرج ندهید و درست زیر ستاره چند لحظهاى توقف کنید. آن وقت اگر بچهاى به طرفتان آمد، اگر خندید، اگر موهایش طلایى
بود، اگر وقتى ازش سوالى کردید جوابى نداد، لابد حدس مىزنید که کیست. در آن صورت لطف کنید و نگذارید من این جور افسرده خاطر بمانم:
بى درنگ بردارید به من بنویسید که او برگشته.
پایان
با آرزوی بهترین ها
سلام.
مرسی از قسمت آخر.
من بینوایان رو انتخاب میکنم.
بازم مرسی.
سلام ممنونم که نظرتونو گفتین.
سلام مرسی بابت گذاشتن قسمت آخر من برام فرقی نمیکنه هرچه گذاشتید ما میخونیم
سلام ممنون.
سلام
اول اینکه ببخشید که کامنتم تو پستای شما کم بود
یعنی تو پستای همه ها
من اول تا آخرشو ریختم تو یه فایل ورد و دارمش
ممنون از تلاشهای بیوقفه تون
من هم برام فرقی نمیکنه
هرکدوم رو که دوست داشتید بذارید.
بازم ممنونم ازتون
سلام خواهش می کنم. خیلی ممنونم از نظری که دادین.
درود سپاس بخاطر قسمت آخر این چندکتاب همش خوب هستن هرکدومو که دوست دارید بذارید سپاسخب از آخر اول خخخ
درود خیلی ممنون.