قسمت شانزدهم کتاب کیمیاگر

سلام شب روشنی های عزیز.
امیدوارم که حالتون خوب خوب باشه.
اینم از قسمت شونزدهم

کیمیاگر هم چنان که به ورود صدها انسان انسان و حیوان به واحه می نگریست, اندیشید: آنگاه که زمان شتاب می یابد, کاروان ها نیز شتاب می گیرند.
مردم برای تازه واردان, هلهله می کشیدند. غبار خورشید صحرایی را پوشانده بود. و کودکان هیجانزده از دیدن بیگانگان, بالا و پایین می پریدند.
کیمیاگر دید که, روسای قبایل به کاروانسالار نزدیک شدند. و مدت درازی گفت و گو کردند.
هیچکدام از اینها برای کیمیاگر جالب نبود.
تا کنون, مردم زیادی را دیده بود, که می آمدند و می رفتند.

اما واحه و صحرا همان گونه باقی می ماند.
پادشاهان و گدایانی را دیده بود که, روی آن شنها که مدام به دست باد تغییر شکل می دادند, قدم می گذاشتند.
اما باز همان شنهایی می ماندند که از دوران کودکی می شناخت.
اما با این وجود, نمی توانست با اندک شور زندگی مبارزه کند که, هر مسافر از تحمل آن زمین زرد و آسمان آبی با ظاهر شدن سبزی آن نخلها در برابر دیدگانش احساس می کرد.
اندیشید: شاید خداوند صحرا را خلق کرد تا انسان بتواند با دیدن نخل تبسم کند.
سپس تصمیم گرفت, به مسایل عملی بپردازد.
می دانست همراه با آن کاروان مردی می آید که باید بخشی از اسرارش را به او بیاموزد.
نشانه ها چنین می گفتند.
هنوز آن مرد را نمی شناخت.
اما چشمهای مجربش وقتی او را می دید, می شناختش.
امیدوار بود که او هم مانند کارآموز پیشینش توانا باشد.
فکر کرد: نمی دانم چرا این چیزها باید به صورت شفاهی منتقل شود.
دقیقا به این دلیل نبود که, این چیزها از اسرار بودند.
خداوند اسرار خود را سخاوتمندانه بر تمامی آفریده هایش آشکار می کند.
برای این حقیقت فقط یک توجیه داشت: این مطالب باید بدین گونه منتقل شوند, چون بی تردید, از زندگی ناب ساخته شده اند.
و دست یافتن به این نوع زندگی, از راه تصاویور و واژه ها دشوار است.
چرا که مردم شیفته تصاویر و واژه ها هستند. و سر انجام زبان جهانی را از یاد می برند.
تازه واردان را بی درنگ به حضور روسای قبایل الفیوم بردند.
جوان نمی توانست چیزی را که میدید, باور کند.
آن واحه به جای یک چاه, در کنار چند درخت آن طور که در یک کتاب تاریخی خوانده بود,
بسیار بزرگتر از برخی از دهکده های اسپانیا بودند.
سیصد چاه, و پنجاه هزار نخل داشت, که چندین و چند خیمه رنگارنگ در میان آنها قرار گرفته بود.
کیمیاگر گفت: به داستان های هزار و یک شب می ماند.
خیلی زود توسط کودکانی احاطه شدند که, کنجکاوانه به جانوران, شتر ها و آدم هایی می نگریستند که, تاز ه رسیده بودند.
مردان می خواستند بدانند, که آیا نشانی از جنگ دیده اند یا نه.
و زنان در میان خود درباره پارچه ها و جواهراتی صحبت می کردند که, بازرگان ها آورده بودند.
سکوت صحرا به رویایی دوردست می مانست.
همه بی وقفه حرف می زدند, می خندیدند, و فریاد می کشیدند.
گویی جهان ارواح را ترک گفته, و دوباره به میان انسان ها آمده بودند.
شاد و راضی بودند.
با وجود احتیاط های روز پیش ساربان برای جوان توضیح داد: در صحرا واحه ها همواره مناطق بی طرف محسوب می شوند.
چون بخش عظیمی از ساکنان آنها را زنان و کودکان تشکیل می دهند.
هر حریفی برای خودش واحه هایی دارد.
بدین ترتیب جنگجویان برای مبارزه به میان شنهای صحرا می روند.
و واحه ها را همچون شهر های پناهندگان وا می گذارند.
کاروانسالار به سختی توانست همه را جمع کند.
و سپس دستور های خود را اعلام کرد.
قرار بود تا پایان جنگ بین قبایل همانجا بمانند.
آنها را همچون میهمان می پذیرفتند.
و میبایست در خیمه های ساکنانواحه شریک می شدند.
و بهترین جاها به آنان داده می شد.
این میهمان نوازی دستور شریعت بود.
سپس از همه, از جمله نگهبانان خود خواست, سلاحهاشان را به مردانی تحویل بدهند که توسط روسای قبیله تایین شدند.
کاروانسالار توضیح داد: این قاعده جنگ است.
بدین صورت واحه ها دیگر نمی توانستند به سپاهیان و جنگجویان پناه دهند.
در کمال شگفتی جوان انگلیسی یک تپانچه پرومی از جیب نیمتنه اش بیرون آورد و در اختیار مرد اسلحه جمعکن گذاشت.
جوان پرسید: این تپانچه برای چیست؟
انگلیسی پاسخ داد: برای این که اعتماد کردن به آدم ها را یاد بگیرم.
از به پایان رسیدن جست و جویش خوشحال بود.
اما جوان به گنجش می اندیشید.
هرچه به رویایش نزدیک تر بود, کار ها دشوار تر می شدند.
آن چه پادشاه پیر بخت تازه کارها می خواند, دیگر عمل نمی کرد.
می دانست اکنون, آنچه که رخ میدهد, آزمون پایداری و شجاعت کسی است کهع در جست و جوی افساسنه شخصیش است.
به همین خاطر نمی توانست عجله یا نابردباری کند.
اگر چنان می کرد, سر انجام دیگر نمی توانست نشانه هایی را که خداوند در مسیرش گذاشته بود, ببیند.
جوانک شگفتزده از خود, اندیشید: خدا آنها را سر راه من گذاشته.
تا آن لحظه نشانه ها را یک موضوع این جهانی انگاشته بود.
چیزی همچون خوردن وخفتن.
چیزی همچون جست و جوی عشق. و یا اشتغال به یک شغل.
هرگز فکر نکرده بود که, این زبانی است که خداوند برای نشان دادن آن چه که باید انجام شود, به کار می برد.
نزد خود تکرار کرد: نباید نا بردبار باشم.
به قول ساربان, موقع خوردن بخور و موقع حرکت حرکت کن.
روز اول همه از خستگی خوابیدند. حتی انگلیسی.
جوان دور از او, به همراه پنج جوان تقریبا هم سن و سال خودش در یک خیمه جای گرفته بود.
بومیان صحرا بودند, و می خواستند درباره شهرهای بزرگ داستانهایی بشنوند.
جوان از زندگی چوپانیش تعریف کرد و می خواست تجربه اش را در مغازه بلور فروشی تعریف کند, که انگلیسی وارد چادر شد.
هم زمان که او را بیرون می برد, گفت: تمام صبح دنبالت می گشتم.
باید کمکم کنی سکونتگاه کیمیاگر را پیدا کنم.
اول سعی کرد خود به تنهایی او را بیابد.
یک کیمیاگر باید رفتاری متفاوت با دیگر ساکنان واحه می داشت.
کاملا محتمل بود که در چادرش کوره ای همیشه روشن داشته باشد.
آن قدر راه رفتند که متقاعد شدند که آن واحه بزرگ تر از آن است که تصورش را می کردند.
صد ها خیمه در آن بود.
انگلیسی و جوان نزدیک یکی از چاههای واحه نشستند.
انگلیسی گفت: تقریبا یک روز تمام را از دست دادیم.
جوان گفت: شاید بهتر باشد بپرسیم.

انگلیسی نمی خواست در واحه حضورش در میان دیگران به چشم بخورد و مردد بود.
اما سر انجام موافقت کرد و از جوان که زبان عربی را بهتر بلد بود خواهش کرد, تا این کاررا انجام دهد.
جوان به یکی از زنان که برای پر کردن مشکش به سر چاه آمده بود, نزدیک شد و پرسید: عصر به خیر خانم. می خواهم بدانم کیمیاگری این واحه کجا زندگی می کند؟
زن پاسخ داد که, هرگز درباره او چیزی نشنیده. و بی درنگ آن جا را ترک کرد.
اما قبل از رفتن به جوان اشاره کرد که نباید با زنان سیاهپوش صحبت کند, چون شوهر دار هستند.
می بایست به سنت احترام می گذاشت.
انگلیسی نا امید شد.
این همه راه را به خاطر هیچ پیموده بود.
جوان نیز اندوه گین شد.
همسفرش نیز در جست و جوی افسانه شخصیش بود.
و هنگامی که کسی چنین می کند, سراسر کیهان می کوشد او را به آنچه می خواهد, برساند.
این گفته پادشاه پیر بود.
نمی توانست اشتباه کرده باشد.
جوان گفت: هرگز درباره کیمیاگرها چیزی نشنیده ام., وگرنه سعی می کردم کمکت کنم.
چیزی در چشمهای انگلیسی درخشید.
-همین است؛ شاید کسی در اینجا نمی داند که کیمیاگر چیست.
درباره یک درمانگر دردهای اهالی جست و جو کن!
چند زن سیاهپوش برای کشیدن آب از چاه آمدند.
و هرچند که انگلیسی اصرار کرد, جوان چیزی از آنها نپرسید.
سر انجام مردی نزدیک شد.
جوان پرسید: کسی را می شناسید که درمانگر دردهای اهالی باشد؟
مرد که به وضوح از این بیگانگان ترسیده بود, پاسخ داد: الله همه دردها را شفا می بخشد.
شما در جست و جوی جادوگرها هستید.
و پس از خواندن چند آیه از قرآن به راه خود رفت.
مرد دیگری نزدیک شد.
بسیار پیر بود. و تنها یک سطل کوچک حمل می کرد.
جوان پرسشش را تکرار کرد.
عرب پرسش او را با سوال دیگری پاسخ داد.
-چرا دنبال چنین آدمی می گردید؟
جوان گفت: چون دوستم ماه ها برای ملاقات با او سفر کرده.
مرد عرب لختی اندیشید و گفت: اگر مردی در این واحه وجود داشته باشد باید بسیار قدرتمند باشد. هیچ یک از روسای ببایل هم نمی توانند, هر وقت خواستند, به دیدارش بروند.
تنها خودش می تواند درباره زمان ملاقات تصمیم بگیرد.
و نتیجه گرفت: تا پایان جنگ منتظر بمانید, بعد با کاروان به راه بیفتید!
سعی نکنید وارد زندگی مردم واحه شوید.
و آنجا را ترک گفت.
اما انگلیسی خوشحال شده بود. در مسیر صحیحی بودند.
سر انجام دخترکی آمد, که لباس سیاه نپوشیده بود. و کوزه ای بر دوش داشت, و روسری سرش را پوشانده بود, اما چهره اش پیدا بود.
جوان نزدیک شد تا درباره کیمیاگر بپرسد.
سپس گویی زمان باز ایستاد. و روح جهان با تمام قدرتش پیش رویش پدیدار شد.
هنگامی که چشمان سیاه و لبان مردد بین لبخند و سکوت او را دید, مهم ترین و خردمندانه ترین زبانی که جهان در آن سخن می گفت, درک کرد.
زبانی که تمامی مردم زمین می توانستند, آن را در قلب خود بفهمند.
این زبان عشق بود.
چیزی کهن تر از انسان ها و خود صحرا که با این وجود, هر جا دو نگاه با هم برخورد می کردند, با تمام قدرتش سر بر می افراشت.
همان گونه که آن دو نگاه کنار چاهی با هم تلاقی کردند.
سر انجام لب ها به لبخندی گشوده شدند, و این یک نشانه بود.
نشانه ای که جوان نا دانسته سراسر عمرش در انتظارش بود.
نشانه ای که در گوسفند ها و در کتابها, در بلور ها, و در سکوت صحرا جست و جو کرده بود.
این زبان ناب جهان بود.
بی هیچ توضیحی.
چون کیهان برای ادامه راهش در فضای بی کران نیازی به توضیح ندارد.
تنها چیزی که جوان در آن لحظه می فهمید, این بود که در برابر زن زندگیش است.
و بدون نیاز واژه ها آن زن نیز این را می دانست.
بیش از هر چیزی در جهان به این عقیده داشت.
پدرانش و پدران پدرانش گفته بودند, برای ازدواج باید به خواستگاری رفت, نامزد شد, طرف را شناخت, و پول داشت.
شاید کسی که چنین می گفت, هرگز زبان کیهانی را نشناخته بود.
چون هنگامی که کسی در این زبان غرق شود, آسان است فهمیدن این که, همواره کسی در جهان وجود دارد, که انتظار دیگری را می کشد.
چه در وسط صحرا, چه در شهری بزرگ.
و هنگامی که اینان با یکدیگر برخورد می کنند, و نگاههاشان با هم تلاقی می کند, سراسر گذشته و سراسر آینده اهمیت خود را از دست می دهند.
وو تنها همان لحظه وجود دارد.
و این ایمان باور نکردنی به این که در زیر خورشید, همه چیز توسط یک دست نگاشته شده است, همان دستی است که عشق را بر می انگیزد.
همان دستی که برای هر کس که کار می کند, استراحت می کند, یا در زیر خورشید به جست و جوی گنج می رود, روح همزادی قرار داده.
چون بدون آن رویا هایش دیگر هیچ معنایی ندارد.
اندیشید: مکتوب.
انگلیسی از جایی که نشسته بود, بر خواست و جوان را تکان داد:
-بجنب ازش بپرس.
جوان به دختر نزدیک شد.
دختر باز لبخند زد.
جوان نیز لبخند زد.
پرسید: نامت چیست؟
دختر چشمهایش را پایین انداخت و گفت: نامم فاطمه است.
– در سرزمینی که از آن می آیم برخی از زنان همین نام را داشتند
فاطمه گفت: این نام دختر پیامبر است.
جنگجویان ما این نام را به آنجا آورده اند.
دختر زیبا مغرورانه از جنگجویان سخن می گفت.
انگلیسی در کنارش اصرار می کرد و جوان درباره مردی پرسید که, درمانگر همه دردها بود.
دختر گفت: مردی است که اصرار جهان را می داند. با جن های صحرا سخن می گوید.جنها از شیاطین بودند. و دخترک به جنوب اشاره کرد, تا اقامتگاه این مرد عجیب را نشان بدهد.
سپس کوزه اش را پر کرد و رفت.
انگلیسی نیز به جست و جوی کیمیاگر رفت, و جوان زمان درازی لب چاه نشست.
اکنون می فهمید که روزی باد شرق بوی این زن را به سویش آورده بود.
و او شگفتزده شده بود.
بی آن که حتی از وجودش آگاه باشد.
و عشقش به او وادارش می کرد, سراغ تمامی گنج های عالم برود.

با آرزوی بهترینها

درباره مینا

من مینا ملکی هستم بیست سالمه و در رشته علوم تربیتی در دانشگاه علامه طباطبایی مشغول به تحصیل هستم امیدوارم بتونم مفید باشم
این نوشته در داستان, کتاب ارسال و , , , , برچسب شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

7 دیدگاه دربارهٔ «قسمت شانزدهم کتاب کیمیاگر»

  1. سلام خانم ملکی اول اعلام حضور کنم که بگم یک دقیقه بعد از انتشار پست کامنت دادن خودش رکورده باز هم برمیگردم

  2. سلام مجدد مرسی بسیار عالی بود دستتان درد نکنه

  3. امیر رضا رمضانی می‌گوید:

    سلام
    عالی بود
    من یکی به شدت میخونم و دنبال میکنمش
    با اینکه نتم قت بود دو سه روز و نتونستم همشو بخونم, ولی اومدم و همشو خوندم و الآنم کامنت میدم

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *