سلام شب روشنیا
خوبین؟
قسمت هفدهمرو هم آوردم.
روز بعد, جوان به سر چاه باز گشت, تا منتظر دختر بماند.
با کمال شگفتی در آنجابا انگلیسی ملاقات کرد که, برای نخستین بار, به صحرا می نگریست.
انگلیسی گفت: تمام عصر و شب را منتظر ماندم.
با طلوع نخستین ستارگان آمد. برایش گفتم که در جست و جوی چه هستم. از من پرسید که, آیا تا کنون سرب را به طلا تبدیل کرده ام؟
گفتم آمده ام همین را بیاموزم.
به من دستور داد, تلاشم را بکنم. فقط همین را گفت: برو امتحان کن.
و جوان خاموش ماند.
انگلیسی این همه سفر کرده بود, تا چیزی را که می دانست, بشنود.
نیز به یاد آورد که, خودش هم به همین دلیل شش گوسفند به پادشاه پیر داده بود.
به انگلیسی گفت: پس تلاشتان را بکنید.
-همین کار را می کنم. همین حالا شروع می کنم
کمی پس از رفتن انگلیسی, فاطمه آمد تا کوزه اش را پر کند.
جوان گفت: آمده ام چیز ساده ای را بگویم. می خواهم همسر من بشوی. دوستت دارم.
دستهای دختر شل شد. و آب کوزه سرازیر شد.
-هر روز همین جا منتظرت هستم.
در جست و جوی گنجی نزدیک احرام سفر می کنم.
صحرا را پیموده ام. جنگ برای من نفرینی بود, اکنون یک برکت است.
چون, مرا نزدیک تو نگه می دارد.
دخترک گفت: جنگ روزی تمام می شود.
جوان به نخلهای واحه می نگریست.
در گذشته, چوپان بود. و آنجا گوسفند های زیادی بود.
فاطمه مهم تر از گنج بود.
دخترک گویی اندیشه پسر را خوانده باشد, گفت: جنگجویان گنج های خود را می جویند. و زنان صحرا به جنگجویان خود افتخار می کنند.
سپس دوباره کوزه اش را پر کرد و رفت.
جوان هر روز کنار چاه می رفت و منتظر فاطمه می ماند.
از زندگی چوپانیش برایش گفت, از پادشاه, از مغازه بلور فروشی.
دوست شدند. و به جز آن پانزده دقیقه که کنار او می گذشت, طی شدن بقیه روز, برایش ابدیتی می نمود.
پس از گذشتن نزدیک یک ماه, از اقامتشان در واحه, کاروانسالار همه را به گرده همآیی دعوت کرد.
گفت: نمی دانیم این جنگ چه قدر طول میکشد. و نمی توانیم سفر خود را ادامه دهیم.
ممکن است این درگیری ها زمان درازی طول بکشد, شاید چند سال.
در هر دو سو جنگجویان نیرومند و شجاعی وجود دارد.
و هر دو لشکر به افتخار جنگیدن اعتقاد دارند.
این جنگی میان نیک و بد نیست؛ جنگی میان نیروهاییست که برای یک قدرت واحد می جنگند.
و هنگامی که چنین نبردی آغاز شود, بیشتر از سایر نبرد ها به درازا می کشد.
چون الله با هر دو طرف است.
مردم پراکنده شدند.
جوان آن روز عصر, به دیدار فاطمه رفت. و ماجرای آن مجمع را برای او گفت.
فاطمه گفت: روز دوم که با هم ملاقات کردیم, درباره عشقت با من سخن گفتی. سپس چیز های زیبایی به من آموختی.
چیز هایی همچون زبان و روح جهان.
تمامی اینها اندک اندک مرا به بخشی از وجود او تبدیل کردند.
جوان صدایش را می شنید, و آن را زیبا تر از صدای وزش باد در درون برگ های نخل می یافت.
زمان درازی است که اینجا کنار این چاه منتظرت بوده ام.
نمی توانم گذشته ام و سنت را به یاد بیاورم.
و نیز این را که مرد ها انتظار دارند, زنان صحرا چطور رفتار کنند.
از کودکی رویاهایم می گفتند, که صحرا بزرگترین هدیه زندگیم را برایم می آورد.
این هدیه سر انجام آمد. و آن تویی.
دلش می خواست دختر را بگیرد, اما فاطمه دسته های کوزه را گرفت.
-تو از رویا هایت, از پادشاه پیر, از گنج برای من گفتی, از نشانه ها سخن گفتی, پس از هیچ چیز نمی ترسم چون, همین نشانه ها بودند که, تو را به سوی من آوردند.
من بخشی از رویای تو, یا آن طوری که تو می گویی, افسانه شخصی تو هستم.
برای همین از تو می خواهم راه خودت را به سوی آن چه می جویی ادامه بدهی.
اگر ناچاری منتظر پایان جنگ بمانی, چه بهتر! اما اگر باید پیش از آن حرکت کنی, در مسیر افسانه ات حرکت کن!
تپه ها همراه با باد دگرگون می شوند.
اما صحرا همیشه همان می ماند. عشق ما هم چنین است.
و باز گفت: مکتوب. اگر من بخشی از افسانه تو باشم, روزی بر میگردی.
جوان از ملاقات فاطمه, اندوهگین بود.
آدم های بسیاری را که می شناخت, به یاد آورد.
برای چوپان هایی که ازدواج کرده بودند, متقاعد کردن همسرانشان به این که باید دشت ها را بپیمایند, دشوار بود.
عشق, حصور مداوم معشوق را می طلبید.
روز بعد, این موضوع را برای فاطمه گفت.
دختر گفت: صحرا مردان ما را بر می گیرد. و همواره بر نمی گرداند.
پس به این عادت کرده ایم.
و آنها به هستی خود, در برابر ابرهای بی باران, در میان جانوران میان صخره ها, در آبی که سخاوتمندانه از زمین بر می آید, ادامه می دهند.
به بخشی از هر چیز تبدیل می شوند, به بخشی از روح جهان.
برخی بر می گردند, و در این هنگام همه زنان دیگر هم شاد می شوند. چون ممکن است, مردان آنها هم برگردند.
در گذشته به این زنها می نگریستم, و به خوشحالیشان غبطه می خوردم. اینک من هم کسی را دارم که, منتظرش باشم.
من یک دختر صحرا هستم, و به این مغرورم.
می خواهم مرد من نیز, آزادانه همچون بادی حرکت کند, که تپه ها را به جنبش در می آورد.
می خواهم من هم بتوانم مردم را در ابرها, در جانوران, و در آب بنگرم.
جوان به دنبال انگلیسی گشت.
می خواست درباره فاطمه با او صحبت کند.
وقتی دید, که انگلیسی کنار خیمه اش کوره ای ساخته, شگفتزده شد.
کوره عجیبی بود, که بطری شفافی بالایش بود.
انگلیسی آتش را با هیزم تغذیه می کرد, و به صحرا می نگریست.
چشم هایش درخشان تر از هنگامی می نمود که تمام وقت را به مطالعه آن کتاب ها می گذراند.
گفت: این نخستین مرحله کار است.
باید گوگرد نا خالص را جدا کنم.
برای این نباید از شکست بترسم.
ترس از شکست همان چیزی است, که تا کنون مرا از اکسیر اعظم باز داشته.
من اکنون, کاری را شروع کردم که می توانستم ده سال پیش آغاز کنم.
اما از این که, برای آن بیست سال دیگر صبر نکردم, دلشادم.
و به بر افروختن آتش, و نگریستن به صحرا ادامه داد.
جوان مدتی کنارش ماند, تا صحرا در نور غروب به سرخی گرایید.
سپس اشتیاق شدیدی پیدا کرد که, به صحرا برود, تا ببیند آیا سکوت می تواند به پرسش هایش پاسخ دهد؟
مدتی بی هدف راه رفت اما نخل های واحه را از نظر دور نمی داشت.
صدای باد را می شنید, و سنگ های زیر پایش را احساس می کرد.
گاهی زیر پایش به صدفی بر می خورد و می فهمید که زمانی بس دور آن صحرا دریای عظیمی بوده است.
سپس روی سنگی نشست و مسحور افق گسترده در پیش رویش شد.
نمی توانست عشق بدون احساس تملک را درک کند.
اما فاطمه, دختر صحرا بود.
و اگر کسی بود که, می توانست این را به او بیاموزد, خود صحرا بود.
بی آن که به چیزی بیندیشد, آنقدر به همین حالت باقی ماند, که جنبشی را بر فراز سرش احساس کرد.
مثل همیشه با آرزوی بهترینها
سلام خانم ملکی مرسی از بابت قسمت ۱۷ دستتان درد نکنه
سلام خواهش میکنم.
سلام
بازم عالی و قشنگ بود
ادامه بدینش
سلام خیلی متشکرم. چشم حتما
سلام مینای عزیز. از زحماتت کمال تشکر را دارم.
ان شا الله که همیشه سلامت و موفق باشی عزیزم.
سلام خیلی خیلی ممنونم.