سلام بچه ها
حالتون چطوره؟
قسمت بیستم کتاب کیمیاگررو آوردم
امیدوارم که خوشتون بیاد.
به نگهبان خیمه سفید و عظیمی که وسط واحه بر پا بود, گفت: از صحرا آیتی آورده ام.
می خواهم روسا را ببینم.
نگهبان چیزی نگفت, وارد شد. و زمان درازی درون خیمه ماند.
سپس همراه با عرب جوانی با لباس سفید, و زرین بیرون آمد.
جوان آن چه را که دیده بود, باز گفت.
جوان عرب از او خواست, اندکی منتظر بماند, و به درون خیمه باز گشت.
شب فرا رسید.
چندین مرد عرب و بازرگان, به خیمه وارد و از آن خارج شدند.
در اندک زمانی آتش ها خاموش شدند. و واه نیز همانند صحرا ساکت شد.
تنها روشنایی خیمه بزرگ, همچون نور می تابید.
در تمام این مدت جوان به فاطمه می اندیشید.
هنوز مکالمه آن روز عصر را نمی فهمید.
سر انجام پس از چندین ساعت انتظار, نگهبان اجازه داد, جوان وارد شود.
آن چه که دید, شگفتزده اش کرد.
هرگز نمی توانست تصور کند که وسط صحرا چنین خیمه ای وجود داشته باشد.
زمین پوشیده از زیبا ترین فرش هایی بود که, تا آن زمان بر آنها پا نهاده بود. و صقف خیمه چون چراغ هایی از فلز زرگون کار شده, و پر از شمعهای روشن آویخته بود.
روسای قبیله به صورت نیم دایره ای در انتهای خیمه نشسته بودند.
و با تکیه بر پشتی های ابریشمی گلدوزی شده, خستگی از دست و پای خود می زدودند.
خدمتکارها با سینی های نقره پر از خوراک های لذیذ داخل و خارج می شدند و به حاصران چای می دادند.
چند نفر تدارک زغالهای افروخته غلیان ها را بر عهده داشتند.
عطر شیرین تنباکو فضا را می آکند.
هشت رییس بودند. اما جوان خیلی زود تشخیص داد که, کدام یک مهم تر از دیگران است.
عربی با لباس سفید و زرین که در وسط این نیم دایره نشسته بود.
جوان عربی که پیش تر با جوان صحبت کرده بود, کنار او بود.
یکی از روسا چان که به جوان می نگریست, گفت: کیست بیگانه ای که از نشانه ها می گوید؟
پاسخ داد: منم. و آن چه را که دیده بود, تعریف کرد.
رییس قبیله دیگری گفت: و برای چه صحرا این را برای بیگانه ای تعریف می کند, در حالی که می داند ما از نصل پیش از اینجا بوده ایم؟
جوان پاسخ داد: چون چشمهای من هنوز به صحرا عادت نکرده اند.
و می توانم چیزهایی را ببینم که, چشم های خو گرفته, دیگر نمی توانند ببینند.
و نزد خود اندیشید: و چون من روح جهان را می شناسم.
اما چیزی نگفت, چون آن عرب ها به این چیز ها اعتقاد نداشتند.
رییس سوم گفت: واحه یک منطقه بی طرف است. هیچکس به این واحه حمله نمی کند.
-تنها آن چه را که دیدم گفتم.
اگر نمی خواهید باور کنید, هیچ کار نکنید.
سکوت ژرفی بر خیمه مستولی شد. و به دنبال آن گفت و گویی پر هیجان میان روسای قبایل در گرفت.
با لهجه ای به زبان عربی صحبت می کردند که, جوان نمی فهمید.
اما هنگامی که قصد خروج از آن جا را کرد, نگهبان دستور داد, بماند.
جوان کم کم ترسش گرفت.
نشانه ها می گفتند, مشکلی وجود دارد.
از صحبت درباره این موضوع با ساربان, پشیمان شد.
ناگهان پیری که در وسط نشسته بود, لبخندی نا محسوس زد. و جوان آرام گرفت.
پیرمرد در بحث شرکت نکرده و تا آن لحظه یک کلمه حرف نزده بود.
اما جوان دیگر, به زبان جهانی عادت کرده بود.
و می توانست ارتعاش آرامش بخشی را احساس کند که, هر گوشه خیمه را در بر می گرفت.
غریضه اش میگفت, آمدن به آنجا کار درستی بوده است.
بحث پایان یافت.
همه خاموش شدند, تا به صحبت های پیرمرد گوش بسپارند.
سپس پیرمرد رو به جوان کرد. این بار, چهره اش سرد و بی روح بود.
پیرمرد گفت: دو هزار سال پیش در سرزمینی دور, مردی را که به رویاها باور داشت, در چاهی انداختند.
و به بردگی فروختند.
بازرگانان ما او را خریدند. و به مصر آوردند.
همه ما می دانیم کسی که به رویاها باور داشته باشد, از عهده تعبیر آنها نیز بر می آید.
جوان به یاد پیرزن کولی افتاد. و اندیشید: هرچند همواره نتواند آنها را تحقق بخشد.
به لطف رویا های فرعون درباره گاوهای فربه و لاغر این مرد مصر را از قحطی نجات داد.
نامش یوسف بود.
او همچون تو بیگانه ای در سرزمین بیگانه بود.
و می بایست کم و بیش هم سن و سال تو بوده باشد.
سکوت ادامه یافت.
دیدگان پیرمرد هنوز سرد بود.
ما همواره از سنت پیروی می کنیم.
سنت مصر را از قحطی نجات داد, و آن را به ثروتمند ترین ملت ها تبدیل کرد.
سنت می آموزد که انسان ها چگونه باید از صحرا عبور کنند, و دخترانشان را شوهر دهند.
سنت می گوید که واحه یک منطقه بی طرف است, چون هر دو طرف واحه هایی دارند, که آسیب پذیر هستند.
هنگام صحبت پیرمرد, هیچ کس چیزی نمی گفت.
اما سنت چنین نیز می گوید که, به پیام های صحرا باور داشته باشیم.
هر آنچه می دانیم, از صحرا آموخته ایم.
پیرمرد علامتی داد و همه عرب ها از جا برخواستند.
جلسه پایان یافته بود.
غلیانها خامو شدند, و نگهبان ها خبردار ایستادند.
جوان برای رفتن آماده شد.
اما پیرمرد باری دیگر سخن گفت.
فردا قانونی را می شکنیم که می گوید, هیچکس در واحه نمی تواند سلاح حمل کند.
تمام روز در کمین دشمن می مانیم.
هنگامی که خورشید در افق فرودآمد, مردان سلاحهای خود را به من پس می دهند.
برای هر ده دشمنی که کشته شود, یک سکه زر می گیری.
اما هیچ سلاحی نمی تواند بدون آن که جنگ را تجربه کند, از جایگاه خود بیرون بیاید.
سلاح نیز همچون صحرا هوسران است. و اگر به این عادت کنیم, بار بعد ممکن است در شلیک کردن امساک کنند.
اگر فردا هیچ کدام از آنها به کار نروند, دست کم یکی از آنها بر علیه تو به کار می رود.
با آرزوی بهترینها
سلام خانم ملکی مرسی از بابت گذاشتن قسمت بیستم دستتان درد نکنه
سلام خواهش میکنم
سلام
خوب, بازم عین همیشه و پستای قبل, عالی بودش
سلام خیلی متشکرم از نظرتون.
سلام خانم ملکی
من همه شو جمع کردم با هم بخونم
اما تشکر همیشه لازمه
ممنون و باز هم ممنون
سلام. امیدوارم که هروقت خوندین ازش خوشتون بیاد. متشکرم