قسمت سی و یکم کتاب کیمیاگر

سلاااااام شب روشنیای عزیز
قسمت دیگه ای از کیمیاگر رو آوردم.
امیدوارم که خوشتون بیاد.

آن روز باد شمعون چنان وزید, که هرگز نوزیده بود.
تا نصل ها بعد, عرب ها افسانه جوانی را برای یکدیگر باز می گفتند که, خود را به باد تبدیل کرده بود.
تقریبا یک اردوگاه نظامی را نابود کرده, و قدرت مهم ترین فرمانده نظامی صحرا را به سخره گرفته بود.

هنگامی که شمعون از وزش باز ایستاد, همه به مکانی می نگریستند, که جوان ایستاده بود.
دیگر آن جا نبود.
در سوی دیگر اردوگاه, کنار نگاهبانی ایستاده بود که, تقریبا زیر شن دفن شده بود.
مرد ها از آن جادو به وحشت افتاده بودند.
تنها دو نفر لبخند می زدند, کیمیاگر, چون شاگرد راستین خود را یافته بود, و فرمانده, چون آن شاگرد شکوه خداوند را درک کرده بود.
روز بعد, فرمانده با جوان و کیمیاگر وداع کرد. و دستور داد, یک گروه محافظ آن ها را تا جایی که می خواستند, همراهی کند.
یک روز تمام راه رفتند. شامگاهان به یک سومعه قبطی رسیدند.
کیمیاگر گروه محافظ را مرخص کرد, و از اسب پیاده شد.
گفت: از اینجا به بعد, تنها می روی. تا احرام تنها سه ساعت راه است.
-سپاسگزارم, شما زبان جهان را به من آموختید.
-تنها چیزی را به یادت آوردم, که پیش تر می دانستی.
کیمیاگر در صومعه را کوبید.
راهبی با لباس سراسر سیاه, به استقبالشان آمد.
چیزی به زبان قبطی به یکدیگر گفتند, و سپس کیمیاگر جوان را به داخل صومعه دعوت کرد.
-خواهش کردم مدت کوتاهی بتوانیم از آشپزخانه استفاده کنیم.
به آشپزخانه صومعه رفتند. کیمیاگر آتش روشن کرد, و راهب اندکی سرب آورد, و کیمیاگر آن را درون بوته ای آهنی ذوب کرد.
وقتی سرب به مایع تبدیل شد, کیمیاگر تخم شیشه ای زرد غریب را از کیسه اش بیرون آورد, از آن لایه ای به ضخامت تار مو تراشید, آن را در موم پیشید, و سپس در ظرف حاوی سرب انداخت.
این آمیزه سرب و تار مو, همچون خون به سرخی گرایید.
سپس کیمیاگر ظرف را از روی آتش برداشت, و گذاشت تا سرد شود.
در تمام این مدت, درباره جنگ بین قبایل با راهب صحبت می کرد.
به راهب می گفت: این جنگ خیلی طول می کشد. راهب مخالف بود. زمان درازی بود, که کاروان ها در انتظار پایان جنگ در جیزه متوقف شده بودند.
گفت: اما هر آن چه که اراده خداوند باشد, همان خواهد شد.
کیمیاگر پاسخ داد: این چنین باد!
پس از سرد شدن بوته, راهب و جوان, با چشم های خیره نگریستند.
سرب قالب دایره ای شکل بوته را به خود گرفته بود, اما دیگر سرب نبود. طلا بود.
جوان پرسید: آیا روزی این کار را می آموزم؟
-این افسانه شخصی من است. من نه تو. اما می خواستم نشانت بدهم که, ممکن است.
باری دیگر به سوی در صومعه رفتند.
در آن جا کیمیاگر قرص طلا را به چهار قسمت تقسیم کرد.
یک قسمت را به راهب داد, و گفت: این مال شماست, به خاطر سخاوتتان نسبت به زایران.
راهب پاسخ داد: دارم پاداشی فرا تر از سخاوت خود می گیرم.
-هرگز این حرف را تکرار نکنید! ممکن است, زندگی بشنود. و بار دیگر به شما کم تر بدهد.
سپس به جوان نزدیک شد.
-این برای توست به سزای آن چه که نزد فرمانده ماند.
جوان می خواست بگوید, این بسیار بیشتر از آن است, که نزد فرمانده ماند, اما خاموش ماند, چون تذکر کیمیاگر را به راهب شنیده بود.
کیمیاگر یک قطعه را نگاه داشت, و گفت: این برای من است. چون باید از میان صحرا بگذرم. و میان قبایل جنگ است.
سپس بخش چهارم را نیز, به راهب داد.
این برای این جوان است. چون شاید لازمش شود.
جوان گفت: اما من برای یافتن گنجم می روم.
حالا دیگر به آن نزدیکم.
-و من مطمینم که آن را می یابی.
-پس این برای چیست؟
-چون تا کنون دو بار پولی را که در این سفر به دست آورده ای, توسط آن دزد, و توسط فرمانده از دست داده ای.
من یک عرب پیر خرافاتی هستم که, به ضرب المثل های سرزمینم اعتقاد دارم.
و ضرب المثلی هست که می گوید, هر چیز که یک بار رخ دهد, ممکن است دیگر رخ ندهد. اما چیزی که دو بار رخ داد, حتما بار سوم نیز رخ می دهد.
سوار اسب هاشان شدند.
کیمیاگر گفت: می خواهم درباره رویا ها داستانی بگویم.
جوان اسبش را به او نزدیک کرد.
-در روم باستان, در دوره امپراتوری کیوریوس, مرد بسیار خوبی زندگی می کرد.
که دو پسر داشت, یکی از آن ها نظامی بود, و هنگامی که وارد خدمت شد, به یکی از دور ترین نقاط امپراتوری فرستاده شد.
پسر دیگر شاعر بود, و سراسر روم را با اشعار زیبایش افسون می کرد.
یک شب پیرمرد رویایی دید, و فرشته ای بر او ظاهر شد و گفت: فقط یکی از پسرانش مشعور, و توسط نسل های آینده, در سراسر جهان تکرار خواهد شد.
آن شب پیرمرد, سپاسگزار و گریان از خواب بیدار شد.
چون زندگی مهربان بود, و چیزی را بر او آشکار کرده بود, که هر پدری را از دانستن آن مغرور می کرد.
بعد مدتی پیرمرد در تلاش برای نجات دادن کودکی نزدیک بود, زیر چرخ های یک ارابه له شود, در گذشت.
از آن جا که همواره درست و شرافتمندانه زیسته بود, راست بهبهشد رفت. و با فرشته ای که در رویایش بر او ظاهر شده بود, ملاقات کرد.
فرشته گفت: تو مرد خوبی بودی. دوران زندگیت را با عشق زیستی, و با افتخار, مردی.
می توانم هر آرزویی را که داشته باشی, بر آورم.
پیرمرد پاسخ داد: زندگی نیز بر من نیک بوده. هنگامی که در رویایی بر من ظاهر شدی, احساس کردم تمام تلاش هایم درست بوده, چون اشعار پسرم در قرن های آینده در میان مردم خواهد ماند.
چیزی برای خودم نمی خواهم. با این وجود, هر پدری از دیدن اشتهار کودکی که از او مراقبت کرده, و در دوران جوانی او را تربیت کرده, افتخار می کند.
می خواهم در آینده دور, سخنان پسرم را ببینم.
فرشته شانه پیرمرد را لمث کرد, و هر دو به آینده دوری افکنده شدند.
گرداگردشان مکان عظیمی آشکار شد, و هزاران نفر در آن جا جمع بودند. و به زبان غریبی سخن می گفتند.
پیرمرد از شادی گریست. از میان اشک ها به فرشته گفت: می دانستم اشعار پسر شاعرم زیبا و نا میرا هستند.
فقط به من بگویید, مردم کدام یک از اشعار او را تکرار می کنند؟
آن گاه فرشته با مهربانی به پیرمرد نزدیک شد, و روی یکی از نیمکت های آن مکان عظیم نشستند.
فرشته گفت: اشعار پسر شاعر تو, در روم بسیار محبوب بود.
همگان آن را دوست داشتند و از آن ها لذت می بردند.
اما هنگامی که حکومت کیوریوس پایان یافت, اشعار او نیز فراموش شد.
این ها واژه های پسر دیگر توبود, که به خدمت نظامی وارد شده بود.
پیرمرد با شگفتی به فرشته نگریست.
-پسرت در مکانی دور خدمت می کرد. و یوزباشی شده بود. او نیز مردی خوب و درستکار بود.
یک روز عصر یکی از خادمانش بیمار شد, و رو بهمرگ رفت.
پسرک درباره یک روحانی یهودی شنیده بود که, بیماران را شفا می بخشد.
و روز ها و روز ها این مرد را جست و جو کرد.
در این جس و جو, کشف کرد مردی که می جوید, پسر خداست.
با آدم های دیگری ملاقات کرد,که به دست او شفا یافته بودند.
آموخته های آنان را فرا گرفت, و هرچند یک یوزباشی رومی بود, به او ایمان آورد.
تا این که یک روز صبح, به این روحانی رسید.
برایش گفت, که یکی از خادمانش بیمار است. و روحانی خود را برای رفتن به خانه او آماده کرد. اما یوزباشی مرد با ایمانی بود, به ژرفای چشمان روحانی نگریست, و فهمید, در برابر پسر خداست.
همه مردم در پیرامون آن ها از جا برخواستند.
فرشته ادامه داد: این ها واژه های پسرت هستند. واژه هایی هستن, که او در آن لحظه به روحانی گفت. و دیگر هرگز فراموش نشدند.
گفت: خداوندا لایق آن نیم که, زیر سقف من آیی.
بل که فقط سخنی بگو و خادم من شفا خواهد یافت.
کیمیاگر اسبش را به پیش راند.
گفت مهم نیست, چه می کنی. هر کس در رویزمین, همواره تجلی بخش بنیادی ترین رسالت, در سرگذشت جهان است. و اغلب این را نمی دانند.
جوان لبخند زد.
هرگز گمان نمی کرد, زندگی تا این اندازه, برای یک چوپان مهم باشد.
کیمیاگر گفت: بدرود!
جوان پاسخ داد: بدرود!

با آرزوی بهترین ها

درباره مینا

من مینا ملکی هستم بیست سالمه و در رشته علوم تربیتی در دانشگاه علامه طباطبایی مشغول به تحصیل هستم امیدوارم بتونم مفید باشم
این نوشته در داستان, کتاب ارسال و , , , , , برچسب شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

8 دیدگاه دربارهٔ «قسمت سی و یکم کتاب کیمیاگر»

  1. سلام خانم ملکی مرسی از شما دستتان درد نکنه

  2. امیر رضا رمضانی می‌گوید:

    سلام
    خوب, خودش نمیدونه افسانش چیه, بعد دنبال چی میره؟

  3. زهرا دلیر می‌گوید:

    سلام مینا جان
    یه سؤال کتاب صوتی کیمیاگر که تو داری گویندش کیه و کجا گویا شده؟
    بابت زحماتت هم ممنون

  4. زهرا دلیر می‌گوید:

    پس بر منم همونه آقای کربلایی خوندتش کیفیتش پایینه گفتم شاید اونی که تو داری گویندش کس دیگه ای باشه.
    در هر صورت ممنون

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *