اندر حکایات من, سعید پناهی و مسابقات مشهد

توجه: اگه احساس میکنید این نوشته حاصل بیکاری ی بنده خداست, لطفا کلیدهای ترکیبی alt+left arrow را فشار دهید.
آنچه در ادامه میخوانید حاصل فوران احساسات نمیباشد. بلکه چکیده ایست از اتفاقات خوشی که بر نویسنده افتاد.

سلام. الان که دارم اینو مینویسانم شنبه میباشد.
خستگی سفر تازه از تنم رفته و حال نوشتن بهم دست داده.
چیه اونطوری نگاه میکنی بهنام جون خوب تو هم ی هفته دو بخوابی شیش و نیم بلند بشی به این ریکاوری نیاز داری.
آقا پیشاپیش بهنام تبریکات رو گفت که من هم به نوبه خودم ازش تشکر میکنم هرچند ما اسما اول شدیم و عملا حقمون رو خوردند.
خیال ضبط پادکست از همون اولش نداشتم چون پادکست نوبهار اونطوری بازخورد نداشت منم دستم این دفعه به کار نرفت.
لذا بر آن شدم که خلاصه ای از بلایایی که سرمون نازل شد چی ببخشید خاطراتمون رو براتون بنویسم.
خوب از کجاش شروع کنم؟
ِم ءم ءم ءم ءم ءم
آهان.
مهمترینش این بود که ی اتفاق خوب افتاد و اون منتقل شدن دوستی دیرینه من و این سعید به فضای حقیقی بود.
کجا خوش به حالتون شهاب جان مدیرتون رو تا میخورد زدم حالا داشته باش.
در کنار اون این اتفاقات هم به همون اندازه مهم بودند.
دوست بسیار عزیزم مهدی صفیلو رو دوباره از نزدیک میدیدم.
همچنین بقیه مثل جواد عبدالله, رضا سنجری و و و .
حقیقتشو بخوایید در اصل رفته بودیم تفریح و کسی مسابقات عین خیالش هم نبود.
با سعید با زلو ارتباط گرفتم تا همدیگه رو پیدا کنیم اما چون نتش بسته بود بهش زنگ زدم.
محل قرارمون جلوی آسانسور بود اما جلوی در غذاخوری همدیگه رو پیدا کردیم.
آره. من, میلاد نصرتی که پیش از این فقط صدا از سعید میشنیدم, حالا میدیدمش. اونم در دنیای واقعی.
سعید پناهیی که دست کم صداش با اینی که تو اسکایپ و آموزش و بقیه جاها میشنوید تفاوت داشت.
تقریبا از نظر جثه شکل من اما قدش کوتاهتر.
مثل این سه چهار سال همدیگه رو ندیده ها نبودیم. چون میدونستیم کی رو به رومونه و چی داره و فقط بُعدِ فیزیکیش الان اضافه شده بود.
همدیگه رو تحویل گرفتیم و خوش و بش کردیم و این فواصل که به قول خود سعید پشت سیمها و امواج کم شده بود حالا در بُعدِ مکان به سانتیمتر رسیده بود.
حد اقل بعد برگشت خیالمون راحت بود که اونجا چیزی کم نذاشتیم و اساسی باهم خوش گذروندیم.
از نشوندن سعید روی مبل با اردنگی تا برخورد فیزیکی بابت چیزهایی که خودش میدونه و اینجا نمیگم بگییییییییر تا درآوردن حرس بهنام نصیری
تا سر کار گذاشتن شهاب فروزش که پیامش مفقود الاثر شد و به دستش نرسید و ما هم انقدر درگیر خوشیهامون در دنیای حقیقی بودیم که فضای مجازی رو از یاد بردیم و اون پیام هرگز به دست شهاب نرسید.
از چیپسی که باهم زدیم و چون سعید مسابقه داشت آخرش به من رسید تا عکس سلفی که چون زیر نور بودیم خوب نیفتاد و باز به همون دلیلِ مسابقه سعید ناتمام موند.
همه و همه تموم شد و در دفتر خاطرات زهن هردومون ثبت شد.
حالا اگه ی آرزو مربوط به این اتفاقات به دل من مونده باشه اونم اینه که همه اینا باز تکرار بشه.
این بار همه در کنار هم.
من, سعید, بهنام, شهاب, امیر, ابوالفضل, سید, رضا, مهدی, و هرکسی که به یادشیم و اسمش رو از یاد بردم یعنی از قلم انداختم.
مهدی صفیلو دوست عزیزم رو برای چندمین بار میدیدم.
خیلی فرق کرده بود. منم خیلی فرق کرده بودم. دیگه دلهامون اون دلهای بچه گونه ی شیش هفت سال پیش نبود.
دیگه شوخیهامون هم فرق کرده بود.
صمیمیتر از قبل و باحالتر از قبل.
من, مهدی و سعید سه تایی باهم کلی گفتیم و خندیدیم و شاادِ شاد بودیم تا لحظه خداحافظی فرا رسید.
سعید که مفقودالاثر شد و به علت عجله نتونستیم فیزیکی خداحافظی کنیم. اما مهدی رو برای آخرین بار دیدم.
این اردو هم تموم شد و ما با کوله باری از خاطرات به خونه برگشتیم.
حالا دوستی من و سعید و مهدی محکمتر و صمیمیتر از قبل شده.
چون دیدیم هممون همونی بودیم که تو ذهنهامون نقش بسته بود.
خودمو نمیدونم, حد اقل اونا پیش من اینطوری بودند.
ببخشید سرتون رو درد آوردم.
فقط خواستم خوشیهامون رو هرچند دیرتر با شما هم به اشتراک بذارم.
ولی خودمونیم آی پس گردنی به این سعید زدماااا.
به آرزوم رسیدم. امیدوارم همین بلا رو روزی سر همتون در بیارم اللخصوص بهنوم خان نصیری که خودش میدونه اگه گیرش بیارم چه سرنوشتی در انتظارشه.
خلاصه آقا ما رفتیم. ببخشید که سرتون رو درد آوردم.
برمیگردم با مطالب دیگه به زودی اگه مثل پارسال نشه.
فعلا خدا نگهدار

درباره میلاد نصرتی

بنا به گفته شناسنامه و اطرافیان و بابا و مامان, در هشتمین روز از سومین ماه 1376 ُمین بهار در اردبیل دیده به جهان گشودم. پینوشت: یعنی متولد پنجشنبه هشت خرداد 1376 اردبیل هستم. اسمم هم که این بالا زده میلاد نصرتی. دانشجوی رشته تاریخ از دانشگاه سراسری محقق اردبیلی هستم. سه ساله تو فضای مجازی روزگار میگذرونیم و اخلاقیاتمونم سعی میکنیم با طرف مقابل جور دربیاد. از خصوصیات اخلاقیم هم اینا هستند. در جایی که باید شاد باشیم شاد, در مکانی که باید جدی بود جدی هستم(البته بهم نمیاد جدیت) اگر کسی دنبال دوستی با من باشه ردش نمیکنم اما زمانه بهم آموخته که کبوتر با کبوتر باز با باز. اگر چیزی یا کسی باعث عصبانیتم بشه معمولا عصبانیتم رو کنترل میکنم اما خدا نیاره اون روزی رو که نتونم کنترلش کنم. پینوشت: فعلا تو فضای مجازی این اتفاق نیفتاده میباشد. در هر موضوعی هم که فکرش رو بکنید مطالعه و تحقیق داشتم. از علوم غریبه بگییییییر تا تاثیر انسان بر محیط و الی آخر. بچه درس خون میباشم و با معدلی دور و بر 17 دیپلم و پیشدانشگاهی رو قبول شدم و در کنکور هم رتبم 3158 شد. به خیلی چیزا علاقه دارم ولی نمیگم خخخخخخخ. آخه هرکی میاد اینجا ی چیزی بنویسه میگه خوب به موسیقی و کامپیوتر علاقه دارم اما بذار بگم. من فقط علاقه دارم بدونم و همین. شاید به همین خاطر هست که در خیلی موارد مطالعه میکنم. کامپیوتر و گوشی هم که اونقدری بلدیم که اگه یکی مشکلی داشت در صدد حلش بر بیاییم. در ساخت کلیپ صوتی و به اصطلاح همون میکس مسترینگ هم حرفی برای گفتن دارم و آماده همکاری با دوستان هستم. دیگه همین دیگه اگه کمکی از دستم بر بیاد در خدمتم
این نوشته در حرفای خودمونی, خاطرات, گفت و گو, مسائل مربوط به نابینایان عزیز ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

24 دیدگاه دربارهٔ «اندر حکایات من, سعید پناهی و مسابقات مشهد»

  1. سعید پناهی می‌گوید:

    سلام.
    آی خوش گذشت آی خوش گذشت که نبودین و ندیدین.
    راستی با مهدی اومدیم اتاقمو نو کلی اونجا گفتیم و خندیدیم که اون روز هنوز میلاد نیومده بود.
    خیلی جالب بود.
    فقط حیف که نتونستم زیاد میلادو بزنم.
    ههه.
    باشه در سفر های دیگر جبران میکنم میلاد.

  2. سلام! کاش بشه هممون روزی دور هم جمع بشیم. خیلی دلم میخواد از نزدیک میلاد، سعید، ابوالفضل، بهنام، شهاب ۱۲۰ کیلویی و رضا و امیر و دیگر بچه ها رو ببینم. دیگه خسته شدم بسکه پشت سیستم نشستم. یعنی میشه همه رو از نزدیک ببینم؟ یعنی میشه دق دلیم رو سر شهاب و امیر خالی کنم؟
    های خدا

  3. رضا نظری می‌گوید:

    کوفتتون بشه ایشالا ب حق ۵تن
    حیف که نمیشه . چون گذشت .
    خخخ

  4. رومینا می‌گوید:

    سلام.
    مرسی که اینا رو اینجا گذاشتید.
    وای خیلی با حال مینویسید!
    خیلی با حال بود.
    خداحافظ.

  5. شهاب می‌گوید:

    سلام میلاد جان خیلی عالی بود خخخ مرسی از این نوشته خخخ

  6. امیر رضا رمضانی می‌گوید:

    سلام
    خب, دیدین که اینم تموم شد و بازم برگشتین
    هالا نگفتی میلاد!, چرا حقتونو خوردن؟
    و اینکه: از طریقه مسابقه و از اینجور چیزا نمیتونیم هم دیگه رو ببینیم

  7. عسکری می‌گوید:

    سلام. از پست باحالت ممنونم. ضمنا ۲ نکته رو باید بگم. ۱- تو که نتونستی با سعید برخورد فیزیکی کنی, حد اقل برخورد شیمیایی میکردی. ۲- تو که به این بنده خداها پس گردنی زدی, آیا حریف من هم میشی که بهم پس گردنی بزنی؟ خخخ. تا دیدگاه بعدی بدرود.

  8. سلام میلاد جان.
    خیلی جالب نوشته بودی خخخخ.
    امیدوارم که روزی برسه که همه ی ما، همدیگه رو از نزدیک ببینیم.

  9. عطا می‌گوید:

    سلام مشهدیها
    منم اگه بودم سعید رو میزدم، میزدم هاااا
    البته میلاد رو هم باید زد، خخخ
    البته خیلی خوب میشد ببینیم بچهها رو
    به امید اون روز

  10. سعید پناهی می‌گوید:

    بچه ها خودتون شاهد باشید که من دلم برا این بدبخت سوخت وگرنه سیاه و کبودش میکردم.
    هههه.

  11. بهنام نصیری می‌گوید:

    سلام.
    خوش به حالتون.
    من اگه خدا بخواد یه روزی بشه ردیف کنم یه سری آدما رو باید ببینم.
    از جمله این ……. یعنی بشر رو
    خیلی
    همه تونو دوست دارم

  12. میلاد نصرتی می‌گوید:

    سلام بر صیرنام بهنوی. منم از خدامه. به امید اون روز. ضمنا این به درخت میگند

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *