عصای سفید، من، مدرسه، و، و، و ، ، شوک

دیر رسیدم. امروز قرار بود همکارم منو برسونه. بنده خدا دیر کرد و خب به طبعش من هم دیر رسیدم. ساعت، هشت و ده دقیقه.
دیگه دفتر نرفتم. همونجا از همکارم تشکر کردم و رفتم که سریع برسم به کلاس نهم، که ده دقیقه بود بچه ها تو کلاس بودند.
تق تق تق. بَََََََََََََََََََََََََََرپااااااااااا.

برجا دادم. همه نشستند.
اومدم رو سکو. در امتداد وایتبورد و تخته هوشمند، حرکت کردم تا به میزم رسیدم. صندلی رو عقب کشیدم و آروم نشستم. طبق عادت همیشگی، همراه با حال و احوال، دست تو کیفم کردم تا کتابمو بردارم. کتاب رو برداشتم. کیفو کنارم گذاشتم. همین که خواستم کتابو رو میز بذارم، دستم به یه برگه خورد.
کتاب رو گذاشتم. برگه رو برداشتم. برجستگی خاصی زیر کف دستم احساس شد.
بالای برگه سمت چپ، یه هلال دیدم. دقیقا مثل سر عصا بود. آره. یه خط دراز از اون هلال به پایین کشیده شده بود. آره خودشه. عصای ماست. تعجب. تعجب. تعجب.
برگه رو تو دست گرفتم. اونوریش کردم. بریله. وای خدای من.
متنو خوندم.
آقای نصیری! روز عصای سفید مبارک. نابینایید ولی از ما بیشتر میبینید.

برگه رو تو دستان محکم گرفتم. نمیدونستم الان باید چه واکنشی نشون بدم. خدایا. چی کار کنم؟
از خوشحالی، تعجب، ذوق، نمیدونم چی بود. هر جوری بود نمیتونستم حرف بزنم.
برگه رو آوردم. نزدیک صورتم آوردم. بوسیدمش. بچه ها یادشون رفت محرمه. دست زدند. یه لحظه احساس کردم دارم از زمین کنده میشم.
به حرف اومدم. تشکر کردم. خواستم ازشون بپرسم که اینو چی جوری نوشتید.
یادم اومد. پس بگو برا چی دو هفته قبل محمدرضا ازم خواست که آقا اگه از این که باهاش بعضی اوقات مینویسید، اگه اضافی دارید یه دونه به من بدید که یادگاری نگهش دارم. خخخخ یادمه زدم پشتت گفتم آخه به چه دردت میخوره. یادمه بهش لوح و قلم دادم. اما …
اما مگه میشه با یه لوح و قلم بریل نوشت؟ نه. نمیشه. دیگه باید بپرسم. نمیشه بدون یادگیری خط بریل، فقط با یه لوح و قلم چیزی نوشت.

پرسیدم. کسرا گفت جدول حروف بریلو با توجه به توضیحاتی که شما درباره شش نقطه اول مهر هر سال میدین، درآوردیم و زنگای تفریح اینا رو نوشتیم. آخرش هم به یکی از فامیلهای حسین که تو تهران معلم رابطه، نشونش دادیم و مطمئن شدیم درسته.

این برگه رو قاب میگیرم. رو چشام میذارم. از همه چی برام مهمتره.
بردمش دفتر. آره معلم باید هیبت داشته باشه. ولی نمیدونم. چرا صدام میلرزید. وقتی داشتم به همکارا توضیح میدادم، شوق و بغض با هم دیگه تو صدام وجود داشت. هر کی تو دستش میگرفت، سکوت خوشگلی میکرد. فهمیدم که بچه ها اول جای نقطه ها رو با خودکار به صورت حدودی پشت برگه کشیدن، بعد لوح رو جوری گذاشتن که این دیده شه و اونو تو لوح وارد کردند. چی بگم. هیچی ندارم که بگم.

زنگ خورد. رفتم هفتم. خب هفتمیا جدید بودند و شناختی از این روز نداشتند. منم خب چیزی نگفتم. درسمو دادم.
زنگ بعد، رفتم هشتم. شروع کردم درس بدم که بچه ها مانع شدند. ازم خواستند که اگه ممکنه بیام و سر جای یکی از بچه ها بشینم و فعلا سر جام نرم. علی اصغر و ده نفر از دوستاش، جلو رفتند. نمایش داشتند.
موضوعش، چیزی بود که بچه ها ازش ذهنیت داشتند. موضوعش، صحبتهای پارسالی بود که من تو مراسم صبحگاه در مورد عصای سفید تو مدرسه گفتم. درس خوندن یه دانش آموز نابینا رو نشون دادند. معلمی رو نشون دادند که باهاش لج بود. ازش چیزهای غیر ممکنی میخواد. بچه ها اذیتش میکنند.
بعضی جاهاش یه کم دردآور بود. چون هنوز ذهنیت بچه هایی که داشتند نمایش بازی میکردند،، از نابینا یه فرد خیلی مظلومِ گوشه گیرِ تو سری خور ساخته بودند. اما دردش با دیدن شوق بچه ها تو نمایششون تسکین میشد.
نمایش تموم شد. به ترتیب، باهاشون دست دادم و تو آغوششون کشیدم و بعد از رد کردن هر کدومشون، آروم آروم از ته کلاسم به میزم رسیدم. نشستم. ازشون تشکر کردم و بدون در نظر گرفتن برداشتهای نادرستشون از یه نابینا، درسم رو شروع کردم.

زنگ چهارم و آخر شد. بچه های هشتم، عربی فوق برنامه داشتند. زمان زنگ تفریح، یه چیزی خیلی خیلی توجهمو جلب کرد. نمیدونم چرا همه بچه ها، موقع زنگ تفریح، غیر عادی راه میرفتند. چیزایی پچ پچ مانند میشنیدم.
چی جوری میتونه؟! واااااااای نخوریم زمین! یااااا خدااااااااا. خییییلی سخته.
یکی دستشو به در و دیوار میزد و یکی از قصد واسه ادا در آوردن شاید چنین کاری میکرد. یکی با صدای بلند و با هیجان و استرس، دوستشو صدا میزد.

آره. فهمیدم که قرار بر این بوده که بچه ها، تو زنگ تفریح آخر، چشم بسته تو مدرسه فعالیت کنند. اما هماهنگیشون قشنگ بود. هیچگونه صحبتی از مدیر یا معاونا در مورد این کار نشنیدم.
مدیر اومد. بچه ها رو به سالن اجتماعات هدایت کرد. من باز هم مونده بودم. وقتی دیدم این کلاس تشکیل نمیشه، احتمال دادم که ممکنه یه مراسمی باشه.
رفتم دفتر. روحانی مدرسه رو دیدم که تو مناسبتهای خاص میاد برا بچه ها حرف میزنه. خب. مطمئن شدم که این مراسم، برا شهادت امام سجاد علیه السلامه.
طبق عادت همیشگی که توی مدرسه رسمه، دبیرا فقط اگه مدیر بخواد تو مراسمات مدرسه شرکت میکنند. منم اومدم و نشستم کنار همکارام تو دفتر. با اعلام مدیر، ما هم به سمت سالن اجتماعات حرکت کردیم. همکارا رفتن جلو. با اصرار بچه ها من رفتم عقب پیش بچه ها. منم از خدام بود.

از صحبتهای معاون پرورشیمون اول برنامه دستگیرم شد که همه کارهای امروز، با بچه ها بوده. اعلام کردن از عوامل بود و اجراها و طرحهایی که انجام شد با خود بچه ها.
به جرأت میتونم بگم نه به صحبتهای مدیرمون گوش دادم، نه حتی به سخنرانی حاج آقا. فقط به یه چیز داشتم فکر میکردم. مغرور بشم که من چقدر خوبم که بچه ها اینقدر دوستم دارن، یا خوشحال بشم که حد اقل تو محل کارم، یاد و احترام نوع نابینا زنده مونده.

ازم خواستند برا بچه ها حرف بزنم. ده دقیقه.
بالا رفتم.
بسم الله الرحمن الرحیم.
یاد گرفتم که کسی که برای انسان دیگه ای ارزش میذاره، اول خودش با ارزش بوده که تونسته بهای ارزش رو از ناخالصی چاپلوسی جدا کنه. ترجیح میدم بشینم و یاد بگیرم از شمایی که همیشه معلم معلمتون بودید، هستید و خواهید بود.

جُدا از اینکه چقد این ده ثانیه حرف برا من خوشآیند بود، حس قشنگی که بچه ها از اون ده دقیقه زودتر تعطیل شدنی که میتونست با حرفای من، اونا رو به همون ساعت ۲ ی همیشگی نزدیک کنه، پیدا کرده بودند، خیلی بهم چسبید. درست مثل مزمزه ی عسلِ اصلِ مومدار، با نون و گردو.
اگر شما سازندگان فردا باشید، به جرأت میتوان شما را عاملان و حافظان حقوق قشر محروم دانست. البته اگر برق میزها و جای رفیع صندلیها، شما را ارتفاع پرست نکند و از آن بالا به همه نگاه نکنید. همانطور که به من یاد دادید، گاهی برای دیدن زیباییها، باید از صندلیت بلند شوی و به قعر جامعه بیایی.

درباره بهنام نصیری

سلام من بهنام نصيري متولد 16/5/1371 از قزوين. دوران كودكي قبل از مدرسه رو مثل بيشتر ما نابيناها، با گريه و غم و نا اميدي اطرافيانم ميگذروندم كه ديگه ازش نگم بهتره. خيلي بد بود. پيش دبستاني (يا همون آمادگي خودمون) رو توي مدرسه استثنايي انديشه توي شهر صنعتي البرز (كه اصلا مخصوص نابيناها نبود و براي تمام معلوليتها غير از بينايي طراحي شده بود) گذروندم و كم كم پيشرفت كردم. ديگه همه باورم كرده بودن و دوستم داشتن. چون تو دوران بچگي، به بچه فوق العاده باهوش، شيرين و تو دل برو بودم. مثل بچگي همه شماها. زندگيمو خيلي راحت ادامه دادم. تا كلاس پنجم ابتدايي، تو مدرسه ناشنوايان باغچه بان قزوين، كه نابيناها هم همونجا درس مي خوندن، درس خوندم.سال پنجم و سه سال راهنمايي رو تو مدرسه نابينايان بياضيان و سال اول دبيرستان رو تو مدرسه شاهد پيامبر اعظم شهر خودمون (محمديه) ادامه دادم. سال دوم وارد شهيد محبي شدم و به خاطر افت معدل، سال سوم به قزوين برگشتم و تا آخر دوره پيش دانشگاهي، تو دبيرستان نمونه دولتي علامه جعفري مشغول به تحصيل شدم. سال 90 تو كنكور، با رتبه 1195 توي دانشگاه بين المللي امام خميني قزوين، رشته فقه و حقوق قبول شدم و الان كه واستون مينويسم، کارشناس رشته فقه و حقوق اسلامی از دانشگاه هستم و معدل کارشناسیم هم 16.88 شد و کارشناسیمو تابستون 94 گرفتم. خوب از تحصيل كه بگذريم، بگم براتون كه من تو دوران مختلف زندگيم، به موسيقي و قرآن خيلي علاقه نشون مي دادم و توي هر دوش مقام زياد كسب كردم. فك نكنيد بيكارمو دنبال كار ميگردم! من از سال 90 تو هنرستان و دبيرستان كتاب مبين تو شهر قزوين، مشغول تدريس درس قرآن به بچه هاي هنرستاني و دبيرستاني (دوره اول) هستم. اونم به بچه هاي عادي! اگه ميخوايد يه كمم درباره شخصيتم بدونين، همين بس كه ميتونم با هر جور آدم كنار بيام، جوري كه از با من بودن معذب نباشه. تا دلتون بخواد شوخم. واسه همه شما آرزوی موفقیت می کنم. gmail: b.nasiri71@gmail.com skype: behnamnasiri.1371
این نوشته در اخبار, حرفای خودمونی, خاطرات, داستان, درد دل, مسائل مربوط به نابینایان عزیز ارسال و , , برچسب شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

20 دیدگاه دربارهٔ «عصای سفید، من، مدرسه، و، و، و ، ، شوک»

  1. یه شب روشنی 2 می‌گوید:

    سلام آقای نصیری . واقعا بچه های دانشآموز یه احساس پاک و معصومانه ای دارن و بعض وقتا با شیطنت های نوجوانی و کودکی که قاطی می شه چیز خوبی ازش درمیاد خوشحالم که در روز عصای سفید محترم شمرده شدید و به یادتان بودند. موفق باشید.

  2. مهدی عزیززاده می‌گوید:

    سلام بهنام جان واقعاً پست جالبی بود. من خیلی خوشم اومد. از حرکتی که بچهها انجام دادند خیلی خیلی لذت بردم. شک نکن تو خوبی که بچهها این کارها رو انجام دادند تا ازت تشکری کرده باشند, شما به نمایندگی از دیگر نابینایان هستی. یقیناً بچهها عاشقتند.

  3. علیرضا نصرتی می‌گوید:

    بچه های هفتمو ولشون کن تازه از ابتدایی اومدن هنوز یاد نگرفتن

    هشتمی ها هم میخواستی ازشون درس بپرسی یا امتحان بگیری که به همین دلیل این کارو کردن

    دمشون گرم نهمیا اونا هیچ قصدی نداشتن فقط میخواستن بهت تبریک بگن و تشکر کنن
    زنگ آخر, بیشتر هفتمیها مسخرت میکردن و ی کمی هم از هشتمی ها برای خنده چشماشونو بسته بودن
    آخرش هم بهت فحش دادن چون ۱۰ دقیقه بیشتر حرف نزدی

    خب من فعلا فرار کنم نقشه بچهها رو لو دادم

  4. سلام بهنام! جالب بود داداش. خصوصا اونجاش که بچه ها برات به صورت بریل نوشته بودند

  5. حسین مهدوی می‌گوید:

    سلام بهنام جان فقط با یه کلمه تمام منظورم رو میرسونم و اون کلمه لایک هست واقعا لایک

  6. سلام بهنام.
    خیلی قشنگ بود.
    واقعا تأثیر گرفتم.
    به خدا اون ذوق و شوق و پاکی که توی دل بچه هاست رو هیچ کس نداره. هیچ کس. ی وقتایی کاری میکنند که نمیدونی بخندی یا اشک شوق بریزی.
    واقعا آفرین به بچه های پر استعداد و پر ذوق و آفرین به معلم توانمندشون.
    خیلی دلم میخواست این صحنه ها رو ضبط میکردی. ولی توی نوشته هم خیلی خوب نوشته بودی. یکی از بهترین حسها همینه که ببینی دیگران برات ارزش قائلند و برای خوشحال کردنت، کاری میکنند که اصلا به ذهنت هم نرسه، با هر سختی ای که داشته باشه.
    برگه رو تو دست گرفتم. اونوریش کردم. بریله. وای خدای من.
    متنو خوندم.
    آقای نصیری! روز عصای سفید مبارک. نابینایید ولی از ما بیشتر میبینید.
    برگه رو تو دستان محکم گرفتم. نمیدونستم الان باید چه واکنشی نشون بدم. خدایا. چی کار کنم؟
    از خوشحالی، تعجب، ذوق، نمیدونم چی بود. هر جوری بود نمیتونستم حرف بزنم.
    برگه رو آوردم. نزدیک صورتم آوردم. بوسیدمش. بچه ها یادشون رفت محرمه. دست زدند. یه لحظه احساس کردم دارم از زمین کنده میشم.
    واقعا این جملات قشنگ و تأثیرگذار بود. آدم حس میکنه که توی همون فضاست.
    راستی به علی اصغر هم حسابی سلام برسون. سعی کن بیشتر از این مطالب بزاری. واقعا نمیدونم چی بگم جزئ اینکه عالی بود. عالی.

  7. ریحان می‌گوید:

    سلام و تشکر از اشتراک این خاطره باهامون.. موفق باشین.

  8. امیر رضا رمضانی می‌گوید:

    سلام
    آقا حسودیم داره میشه ها!
    منم میخوام بیام تو مدرستون معلم بشم

  9. سعید پناهی می‌گوید:

    ما و ۱۰ نفر دیگر این پست رو به شدت پسندیدیم
    لااااایک.

  10. امیر فتوحی می‌گوید:

    سلام. وقت به خیر. فقط یه چیزی رو من اینجا میخوام اضافه کنم که ما تو هر قسمتی از جامعه بخواییم یه کاری رو انجام بدیم فقط و فقط هدفمون این باشه که اعتماد دیگران رو به خودمون جلب کنیم. اگه این هدف رو در سر تا سر زندگیمون در نظر بگیریم بایستی صادقانه و بدون هیچ سیاست وظایفی که به عهدمونه انجام بدیم. نه این که سیاست تو کارمون نداشته باشیم. فقط اگه وظایفمون رو بشناسیم و بتونیم صداقت رو در انجام وظایف به دیگران و اطرافیانمون که دور ورمون هستن و دنبال سر نخی هستن که زیر پامون رو خالی کنن مطمئناً این امر امکانپذیره که این نوع تجلیل از حضرت عالی نشون دهنده ی صداقت شما تو کاراتون و اعاماد دیگران نسبت به شماست. ۹ ساله که تو اداره کار میکنم این سال ازم تجلیل شد. اونم این طور شد که یه مشتری تماس گرفت سه نفر رو خواست از سه نفر هیچ کدوم گوشی رو ور نداشتن. آخر مشتری عصبی شد و گفتش که به رئیس وصل کن بایستی یکی اونجا باشه که جوابگوی مشتریان باشه. خلاصه بعد از یکی دو دیقه رئیس باهام تماس گرفت و فرمودش که دیگه مشتری رو به من وصل نکن. منم رک و پوست کنده بهشون گفتم که جناب مهندس ایشون سه نفر رو با اسم خواستن متأسفانه هیچ کدوم از این سه نفر گوشی رو ور نداشتن. اگه شما برای هر سه نفر یه جایگزین تعیین بفرمایید نه با شما اون برخورد میشه نه فشار رو خورده پاها میفته. حالا یه بحث کوتاهی بین من و ایشون رخ داد ایشون گفت ظاهراً خسته شدی گفتم نه. اگه خسته میشدم شیفت کاریم رو عوض نمیکردم تا با ترافیک سنگین کاری مواجه بشم. خلاصه قطع کردن و اون روز تموم شد. به نظر من شاید این باعث شد که چون ۹ ساله که من تو اداره برق مشغول به کار هستم و خب اداره برق هم یه جای حساسیه هر سال هم روز عصای سفید هست چرا امسال به یادشون بیفته که ازم تجلیل بشه. شاید این عامل باعث شد که حد اقل به یاد تجلیل خرده پایی بیفتن که تو این ۹ سال اصلاً وضعیت تلفن خونه ای که خورده پا داره تحمل میکنه رو از نزدیک ببینن. و حتی حاضر نمیشدن به حرف خورده پاها گوش فرا بدن. موفقیتتون رو تو تمومی مراحل زندگی از خداوند منان خواستارم. موفق و سربلند باشید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *