از نوزدهم تا همین الان، بر سر من چه گذشت؟

سلام دوستان

خوبین؟

 

 

ما رو نمیبینید خوشید؟

 

  خوب اگه یادتون باشه من نوزدهم رفتم و نیومدم تا الان.

ضمن عذر خواهی، میگم کجا بودم

 

 

  صبح روز نوزدهم اومدم پست بدم، اونم چی، آموزش اوداسیتی.

بگین چی شد!

لپتاپمو که اومدم روشن کنم، دوباره دیدم بوت شد و صفحه بوت اومد بالا.

 

بعله

درایوام، دوباره فرمت شد.

پاک پاک پاک

سفید سفید سفید

مثل دل شماها

دفعه قبل، فقط درایو c و d فرمت شده بود، اما حالا، کل درایوام فرمت شد.

 

  هیچ چی

آقا سرتونو درد نیارم.

  پا شدم که عازم قزوین بشم تا ببینم چه خاکی میتونم بر سر بریزم.

سیستمو برداشتم.

رفتم تا منتظر اتوبوسس شرکت واحد بمونم، دیدم خیلی اعصابم ریخته به هم.

  گفتم بیخیال جیب

برم با تاسکی برم

چی ببخشید تاکسی

 

سوار شدم و بعد یه ربع بیست دقیقه ای، رسیدم اول شهر.

اوف

باید یه ماشین دیگه هم بگیرم تا برم سر چهار راه خیام.

 

 

.  خیلی منتظر موندم

تا بالاخره اومد و سوار شدم و بعد پنج دقیقه، رسیدم خیام.

 

 

  بعد پنج دقیقه پیاده روی، با هزار آره و نه و بپرس و نپرس و اینه و این نیست و چه کنم و چه نکنم، به یه تعمیرگاه رسیدم که مثل اینکه میگفتند که نمایندگی hp هست تو قزوین.

  رفتم تو و ما وقع رو براش شرح دادم.

یارو گفت: سرم شلوغه. سیستمت باید تا آخر هفته پیشم بمونه.

خلاصه با کلی خواهش و التماس، راضی شد که فردا صبح بیام و ببرمش.

  با تنی تکیده و افسرده، وارد خانه شدم. حالم مثل اون بنده خدایی بود که میخوان ترکش بدن و مواد رو ازش گرفته باشن.

بی شب روشنی سخت بود

خمار خمار بودم

 

  حالا دیگه از کارای روزمره خودم نمیگم.

  فردا صبح، تا داشتم لباسامو میپوشیدم، مادر از گل بهترم بهم گفت که یه چند دقیقه وایستم تا منو برسونه.

ما هم که از خدا خواسته، یه چشم زدیم تو رگ و نشستیم رو مبل دو نفره و یه لمی دادیم.

 

  رسیدم در مغازه.

  گفتم من فلانیم، اینم کارت پیگیری و فلان و بهمان و اینا، حالا سیستممو بده.

  یارو گفت: شرمنده، نتونستم کاری کنم. بمونه تا یه بیست روز دیگه میرم تهران، ببرمش تعمیرش کنم.

  منم عین چوب خشک واستادم و گفتم: نه ممنون. بیست روز دیگه دیره. خودم میبرم.

  اومدم خونه.

  عطش درست شدن لپتاپم از یه طرف، و له له زدن واسه رفتن به خونه خواهرم و دیدنش از طرف دیگه، قلقلکم داد که پا شم برم تهران.

  ناهار خوردم و بعد از ظهر راه افتادم.

  ساعت هفت و نیم هشت بود که رسیدم میدون آزادی.

وای

داشتم کلافه میشدم.

چقدر ماشین

مردم تا از اینور میدون برم اونور.

  ساعت نه رسیدم خونه خواهرم.

  طفلک منو دید و خوشحال شد.

  شامو زدیم تو رگ.

  تا اومدم ماجرا رو واسش بگم، یهو تنم لرزید.آخه تمام عکسا و فیلماشو، حتی فیلم عروسیشونو که فامیلا گرفته بودن، به من سپرده بود تا خودش یه سیستم بخره.

  هیچ چی

با هر زور زدنی که بود، بهش گفتم.

  یه کم جا خورد و بعد که دید اوضاع خودمم زیاد خوب نیست، دلداریم داد و از اینور و اونور، آدرس نمایندگی hp رو واسم گرفت.

  فردا صبح با دامادم رفتم نمایندگی

  لپتاپو که دادم، یارو گفت یه سیصد تومنی واست آب میخوره.

  صد تومن گرفت و گفت مابقیشو روز تحویل بده.

پرسیدم: مگه امروز آماده نمیشه؟

  گفت: هههه خخخخ از کجا اومدی داداش؟

بیست و پنجم بیا بگیر.

  یعنی همین تاریخی که دارم مینویسم.

 

 

  آقا یه هفته ای خونه داماد کنگر خوردیم و لنگر انداختیم.

  تا امروز، ساعت نه، رفتم و گرفتم و راهی شدم واسه قزوین.

 

  نیم ساعتی بیشتر راه نرفته بودیم که یارو راننده خوابش برد.

 

  جلومون یه نیسانیه داشت میرفت، پر گاو. پر از گاو.

  چشمتون روز بد نبینه

زدیم بهش

هیچ چی نشد

فقط

گاوا رم کردن

طنابشون وا شد

یکیشون افتاد جلو ماشین

راننده منحرف شد

زد به گارد ریل.

  خدا رو شکر هیچ چی نشد، فقط یه کم سرم باد کرد دو تا بخیه خورد.

خوب میشم ایشالا

با دعای شما

 

 

خوب دیگه

این بود انشای من

دلتون سفید

درباره بهنام نصیری

سلام من بهنام نصيري متولد 16/5/1371 از قزوين. دوران كودكي قبل از مدرسه رو مثل بيشتر ما نابيناها، با گريه و غم و نا اميدي اطرافيانم ميگذروندم كه ديگه ازش نگم بهتره. خيلي بد بود. پيش دبستاني (يا همون آمادگي خودمون) رو توي مدرسه استثنايي انديشه توي شهر صنعتي البرز (كه اصلا مخصوص نابيناها نبود و براي تمام معلوليتها غير از بينايي طراحي شده بود) گذروندم و كم كم پيشرفت كردم. ديگه همه باورم كرده بودن و دوستم داشتن. چون تو دوران بچگي، به بچه فوق العاده باهوش، شيرين و تو دل برو بودم. مثل بچگي همه شماها. زندگيمو خيلي راحت ادامه دادم. تا كلاس پنجم ابتدايي، تو مدرسه ناشنوايان باغچه بان قزوين، كه نابيناها هم همونجا درس مي خوندن، درس خوندم.سال پنجم و سه سال راهنمايي رو تو مدرسه نابينايان بياضيان و سال اول دبيرستان رو تو مدرسه شاهد پيامبر اعظم شهر خودمون (محمديه) ادامه دادم. سال دوم وارد شهيد محبي شدم و به خاطر افت معدل، سال سوم به قزوين برگشتم و تا آخر دوره پيش دانشگاهي، تو دبيرستان نمونه دولتي علامه جعفري مشغول به تحصيل شدم. سال 90 تو كنكور، با رتبه 1195 توي دانشگاه بين المللي امام خميني قزوين، رشته فقه و حقوق قبول شدم و الان كه واستون مينويسم، کارشناس رشته فقه و حقوق اسلامی از دانشگاه هستم و معدل کارشناسیم هم 16.88 شد و کارشناسیمو تابستون 94 گرفتم. خوب از تحصيل كه بگذريم، بگم براتون كه من تو دوران مختلف زندگيم، به موسيقي و قرآن خيلي علاقه نشون مي دادم و توي هر دوش مقام زياد كسب كردم. فك نكنيد بيكارمو دنبال كار ميگردم! من از سال 90 تو هنرستان و دبيرستان كتاب مبين تو شهر قزوين، مشغول تدريس درس قرآن به بچه هاي هنرستاني و دبيرستاني (دوره اول) هستم. اونم به بچه هاي عادي! اگه ميخوايد يه كمم درباره شخصيتم بدونين، همين بس كه ميتونم با هر جور آدم كنار بيام، جوري كه از با من بودن معذب نباشه. تا دلتون بخواد شوخم. واسه همه شما آرزوی موفقیت می کنم. gmail: b.nasiri71@gmail.com skype: behnamnasiri.1371
این نوشته در حرفای خودمونی, درد دل ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

27 دیدگاه دربارهٔ «از نوزدهم تا همین الان، بر سر من چه گذشت؟»

  1. شهاب می‌گوید:

    سلام بهنام من واقعا شکه شدم نه از خراب شدنه لپ تاپت چون اینو میدونستم از تصادفت شکه شدم و خیلی ناراحت شدم
    واقعا نمیدونم چی بگم انشا اللاه که زود تر خوب بشی عکسها و فیلم های عروسی رو چی کار کردی؟فکر کنم به راحتی برگردن
    بهنام جان منم هارده لپ تاپم تازگیا سوخت دادم واسه تعمیر متاسفانه همه چیزم پاک شد دقیقا شد مثله روز اول حدود ۲۰۰ هزار تومان هم خرج برداشت
    پس یه جورایی هم دردیم

  2. میلاد نصرتی می‌گوید:

    آره بابا آدم گاهی طوری ضد حال میخوره که نمیدونه از کجا خورده همین خود منو ببین؟ انقدر بدشانسم که برم لب دریا دریا خشک میشه برم پای کوه آب میشه میره تو زمین

  3. سلام داداش! دلم برات یه ذره شده بود. واقعا ناراحت شدم. هفته بدی داشتی. اما خدا رو شکر همه چی به خوبی تموم شد. پول هم فدای سر مبارگت. جونت سلامت. اما از یه چیز ناراحتم. اون هم فیلمهای عروسی خواهرت که پاک شد. به هر حال خوشحالم که دوباره اومدی

  4. سلامی دوباره بهنام جان! راستی اون موقعی که بهت زنگ زدم تصادف کرده بودی یا نه؟

  5. یاسمین می‌گوید:

    سلام جناب نصیری
    خدا بد نده نگرانتون شدیم الان بهترید از خدا می خوام هیچ وقت بد نبینید هر چند در تمام اتفاقات اطراف ما همیشه خیری هست شاد باشید

  6. عباس می‌گوید:

    سلاام بهنام جان،امیدوارم که حالت خوب خوب باشه،میدونم هفته ی سختی رو پشت سر گذاشتی،درکت میکنم داداش،ولی خدا رو شکر همه چیز به خوبی گذشت،فقط من از این نگرانم که اطلاعاتت چیشد؟امیدوارم دیگه اتفاقات بدی برات نیفته.

  7. ملیسا می‌گوید:

    سلااااآااااام خوبی بهنام
    میگم هرچی واسه عروسی خوش خوشانت شده این لپتاپ از بند بند وجودت در آورده هااااا
    بعدشم که کلی ناراحتت شدم که
    الاهی نازی گناهی که
    الآن بهتری آیا
    ایشالاه که هرچه زودتر بهتر و بهتر تر تر تر تر تر بشی که
    یعنی قصه ناراحت کننده ای داشتی که
    خدافسی

  8. حسن ذوالفقاری می‌گوید:

    سلام بهنام عزیز.
    این چیزا رو همه ی ما باید تحمل کنیم و منحصر به من و تو نیست. ولی هرچه بود٫ تموم شد و ایشالا که بعد از این چنین خطراتی پیش نیاد.
    راستی نگفتی لپتاپت چطور شد؟
    موفق و شاد باشی.

  9. ahmad mahmoodi می‌گوید:

    سلام آقای بهنام خان
    ایوای تصورشم واسم سخته!اما اگه تو ریکاوری میکنی پس اون یارو چیکار کرده؟؟؟؟؟!!!!ایراد از کجا بوده؟!کاش کمکی از دستم بر میآمد اما…
    اما از هر اتفاقی باید درس گرفت هم از خرابی لپتاپ درس مراقبت و هم از تصادف درس مُراقبِه که آدمی همیشه زنده نیست
    انشا… خداوند تو دوست خوب رو حفظ کنه.

  10. زهرا آيت می‌گوید:

    سلام. خواهش میکنم. من کاری نکردم. فقط وضیفمو انجام دادم. این برنامه recuva رو همه داشته باشن تا یه همچین مواقعی نیاز نباشه ۲۰۰ ۳۰۰ تومن خرج کنن. بعدشم بازم اطلاعاتشون برنگرده. من بعید میدونم چیزی باشه که این برنامه نتونه recovery کنه. خوشحال میشم کار کوچیکم بتونه براتون راهگشا باشه. واقعا درکتون میکنم.

  11. سعید پناهی می‌گوید:

    سلام داداشی، خیلی دلم برات تنگ شده بود. آخه ی سرت خوب شد. منم الان جات خالی تو زنجانم. با n73‎ ‎‏ دارم کامنت میدم. اینم همش داره خاموش میشه. امیدوارم دیگه برا لب تابت و خودت مشکلی پیش نیاد. فدات برا دانلود سنتر هم دعا کن. یا علی.

  12. امیر رضا رمضانی می‌گوید:

    سلام
    خودمونیما!, بهنام همه هال لپتاپتو میپرسن!, خودت که هیچی!
    پس لپتاپت خوبه؟
    ایشالا که لپتاپت خوب میشه
    خخخخ

  13. ثنا می‌گوید:

    سلام چه خوب منظورم اینه که عنوان و متن پست این مصرع رو برجسته میکنه که:پایان شب سیه سپید است
    ماجرای تصادف ناراحت کننده و یک دفعه ای بود داشتیم خوشحال میشدیما که همه چیز به خیر گذشت البته شکی هم در این نیست و جای شکرش باقی همون طور هم که خودتون بهتر متوجهید در اتفاقهای تلخ یک حکمت و شیرینی نهفته هست لابد یه خیرش این بوده که زودتر برید پیش خواهرتون و چیزهای عجیب و زیبای دیگه که خدا براتون مقرر کرده بوده انشا الله همه این ضررها جبران میشه طوری که باورتون نشه
    وای اطلاعات خیلی بده بپره ولی خدا رو شکر که این ریکاوری بنده خدا با همه دردسراشم هست اینم وقتتی کارشو بخوبی انجام داد بیش از پیش خوشحال و قدر دان تون میکنه
    راستی خدمت آقا خواسته تونو هم یادم بود و بهش گفتم قطعً این میوه بهشتی به وقت و توی شرایط مساعدش ثمر میده همین دلتنگیها رو هم قدر بدونید که قشنگه موفق باشید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *