امروز چه بر سر من آمد. گفت و گو با دوستان

به نام خدا. بزارید از اول زندگیم براتون بگم تا امروز. درسته کمیش از یادم رفته. فقط به خاطر کم توانیم. ولی هرچی میگم راستن. و خیلی از اینارو خانوادم امروز هم نفهمیدن. خب شروع میکنم.
صبح روز ۱۳۷۷/۱۱/۱۲ ساعت ۹ و نیم به دنیا اومدم. و با گریه های زیاد که تو همه ی بچه ها هست.

از اولش هم بچه ای بودم که جمب و جوش زیادی داشتم.

مادرمون دید که هی دارم در و دیوار رو لمس میکنم. میبره مارو دکتر. دکتر میگه کم بینایی داره. که مادرم فقط همین رو فهمیده تا امروز. جونم براتون بگه یک سال گذشت و من پاهام باز شد. هی راه میرفتم کله ام میخورد به زمین. اما از گذا کله ام انگدر خورد زمین که امروز میبینید وقتی با شما دارم تو اسکایپ حرف میزنم نمیتونم بیشتر کلمات رو پیدا کنم نه این به تفاوت زبانهای ما نیستش. فقط از خوردنم به زمین هست. خب داشتم میگفتم که/ سرم میخورد به زمین. تا این که به درستی پاهام رو زمین گذاشتم و راه افتادم. وای. بعدش زبونم باز شد. بعد از گفتن مامان و بابا. شروع به حرف زدن کردم. اون اولا هیچی معلوم نبود. حتا بهتر هم حرف میزدم. که بزرگ شدم و… مشکلات شروع شد
۴ ساله بودم که با مادرم پا به مدرسه شهید مرادی نابینایان تبریز پا گذاشتم و وارد مهد کودک آنجا شدم. جونم براتون بگه که شلوغ بودیم و نمیخواستیم اولا از مادرمون جدا بشیم. این بود که دو سه روز وقتی میرفتم مدرسه مادرمون همیشه بالا سرم بود. معلما باهام کاری نداشتن و چشمتان روز بد نبینه..
بعد از اینکه به مدرسه عادت کردیم و دیگه مادرمون نمی اومد دنبالمون و در مدرسه نمیموند. شلوغتر شدیم. فقط یادمه. نیم ساعت یک جا نشسته بودم یک جا که گفتن چه عجب یه جا نشستی. خلاصه. بعدش. اینقدر ورجه ورجه میکردم که نگو. معلما زدن من رو. مام مامانمون رو آوردیم مدرسه. مادرم دید حقمه هیچی نگفت. اما نمیدونست که زربات کارشون رو میکنند. خب میگفتم. مادرم اون روز رفت بعدش. یکی از بچه ها حولم داد چنان خوردم زمین که سرم هم بد جور خورد زمین. تا یک ساعت سر گیجه داشتم. بعدش هیچی نشده بود. اما درجه ی لکنت زبانم بیشتر میشد. اما اون روزا بروز نکرده بود بعد..
پنج شنبه بود دیگه. همه میگفتن امروز چند شنبس منم میگفتم چنشنبس. خب بچه بودم دیگه. اما اون وقتها باید درست حرف میزدم. ولی به زور بهم پنج شنبه رو یاد دادن و ما یکم زبونمون درست شد. شب شد و من که دستم هم رو بخاری خورده بود و ازاب داشت به زور خوابیدم. فرداش تو طبقه ی دوم تو خونه مادر بزرگمون بودم که میخواستم برم پایین دست شویی. اینجور پله هارو پایین اومدم. گفتم وقتی که همه به دور از پدر مادر پرشی پله هارو پایین میان منم پرش کنم دیگه. به خدا بچه بودم. چنان از سومین پله پام لیز خورد سرم به همه ی پله ها خورده بود. وقتی به هوش اومدم. دیدم جلوی دهنم یک آب هست. همه سلام میکردن و منم خبر نداشتم. یعنی مغزم ریست شده بود. سلام رو به زور یادم آوردن بعد گفتن که این رو باید بخوری آب رو که نوشیدم هالم یکم جا اومد. سرم هم گیج میرفت. خلاصه برگشتیم تبریز. راستی یادم رفت بگم که تو ۱ سالگی هم سیاه سرفه گرفته بودم که یکم دیر رفتیم دکتر. خب از کجا موندیم.
بعدش برگشتیم تبریز. بعد که کمی بزرگ شدم. باز اینبار تو مدرسه از پله ها افتادم که این بار یه نیم تبقه ای پایین اومدم یعنی از طبقه ۳ به دوم. بعد هیچ دیگه اون زمونا هم شاگرد اول بودم. و
بعد از اون دیگه از شاگرد اولی افتادم به رکود نمرات. و این که جونم براتون بگه. بعد. اولین نمره کمم ۱۷ بود که برا اولین بار گرفته بودم و اعسابم داغون بود گریه کنان اومدم خونه. بعد که خیلی هال میکردم وقتی سرم میخورد به جایی. چون از خود بی خود میشدم. سه بار به دیوار کوبیدم و خوابم برد خوابی عمیق که از ساعت ۶ بعد از ظهر شروع شد و ۶ صبح بیدارم کردن گفتن خیلی خسته بودی خابیدی مام کارمون نبود هالا برنامت رو بزار کیفت بریم مدرسه. اولش باورم نمیشد. خیلی عصبانیتر شدم. رفتم مدرسه بعد. هیچی خوشبختانه درست نپرسیدند.
اما بعدش که جریانا خوش میگذشت. بعد اون دیگه برام خیلی سخت شد یافتن کلمات. اما من باهاش تادیروز کنار آمده بودم که این شد که امروز امتحان داشتیم. منم داشتم سوالات رو مینوشتم و معلم هم میپرسید. بعد. دیدم قبل از این که جواب رو تموم  کنم معلم اومد و خوند برگم رو و گفت ناقص نوشتی. بعدش. هیچی دیگه. عسابم داغون شد گفتم راپرتت رو به مدیر میگم که معلم خوشبختانه نشنید. میگفتم میگم ولی هالا که زبون ندارم. چجوری بگم بهش.
اومدم خونه. عسابم داغون بود داداشم دستاش رو شسته بود بیاد سر سفره ناهار بخوریم که منم رو مبل نشسته بودم و اومد خیسم کرد و من هم دنبالش رفتم سرم خیلی بد تر از قبلها خورد به دیوار. بعد از پاشدن دیدم مادرم هی میگه رضا. بیا ناهارت رو بخور سرد شد. بعد دیدم نمیتونم جوابش رو بدهم و دیدم خیلی زبونم درد کرد و این شد که رو مود خودم تو اسکایپ نوشته ام . امیدوارم خسته نشده باشید. و حتما به سایتم هم سر بزنید. یه کوچولو هم نظر بزارید. هم به مطالب تو سایتم و هم این پست. با تشکر از همه ی شما. دوست لال شما رضا حسینی. امیدوارم همیشه تو زندگی خوش و خوش گذرونی کنید و زندگی به کامتون. خدا حافظ

درباره رضا حسینی

به نام خدا من رضا حسینی هستم 17 سالمه من خیلی دوست دارم که با نابینایان همکاری کنم من خودم هم کمبینا هستم راه های ارتباطی با من ایمیل reza_az@mailfa.com اسکایپ من هست reza.hoseyni22 و شماره ی من 09142370705
این نوشته در حرفای خودمونی, خاطرات, داستان, درد دل, دسته‌بندی نشده, گفت و گو, مسائل مربوط به نابینایان عزیز ارسال و , , , , برچسب شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

14 دیدگاه دربارهٔ «امروز چه بر سر من آمد. گفت و گو با دوستان»

  1. سلام رضا جان مرسی ولی خیلی ناراحت کننده بود حالا امیدوارم بتونی حرف بزنی

  2. ثنا می‌گوید:

    سلام سایت رو بازدید خواهم کرد ولی بابا مواااظب باشید دیگه انشا الله این اتفاق نیفته

  3. رضا می‌گوید:

    آقا رضا! ایول به روحیت که عالیه
    امیدوارم خیلی زود سلامتیتو به دست بیاری
    .
    جونه داداش از این به بعد بیشتر مواظب خودت باش

  4. رضا می‌گوید:

    رضا جان آدرس سایتتم بذار داداش

  5. سعید پناهی می‌گوید:

    سلام رضا عزیز.
    امیدوارم سلامتی تو زودتر بدست بیاری.
    اگر شد حتما به دکتر برو.

  6. امیر مهدی می‌گوید:

    سلام رضا چطوری. وای هتمً مراقب خودت باش. و هتمً به خاطر مشکلت یه دکتر حسابی برو. راستی رضا ما دوتا هم سن هستیم و من هم درست هفده سالمه اما من توی ماه دی ماه به دنیا اومدم. اگه میخواهی با من در ارتبات باشی میتونی بهم ایمیل بزنی. amir.niazi1377@gmail.com راستی به کامنت های بچه ها جواب بده منتظر هستن.

  7. امیر مهدی می‌گوید:

    سلام آقا رضا چطوری.؟ میگم من اسکایپ ندارم ولی بعدً اگه خواستی شماره ی تلفن همراهم رو هم بهت میدم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *