امیر و ارکیده دو مرغ عشق قسمت دوم

امیر از پلههای ساختمان اداری پایین میاومد کرامت رو دید که مشغول آب دادن به درختها بود امیر به کرامت گفت آقا کرامت دلم میخاد ببینم یه روزی اینجا پر از درخت و کاملا سر سبز شده باشه خوب کار کن
کرامت به بیلش تکیه داد و گفت چشم آقا به روی چشم
امیر بدون اینکه توقفی کنه از کنار کرامت عبور کرد و ادامه داد هر چی که نیازت شد بگو تهیه کنم خلاصه یادت نره چی بهت گفتم
کرامت زیر لب زمزمه کرد خدایا شکرت تفاوت آدمها فقط در فقر و رفاه هست این یه الف بچه به من دستور میده چون پولداره و با صدای بلند ادامه داد خاطر جمع باشید آقای مدیر.
امیر سامسونت رو تو دستاش جا به جا کرد سوار کیا اسپورتیج شد و از کارخونه بیرون آمد
موبایل امیر زنگ خورد..الو سلام عزیزم خوبی دارم میام چی دوباره بگو…. نون خب…. شیر… به روی چشم ….. و خدا حافظی کرد , موبایل رو گذاشت روی سامسونت… اون پشت چراق قرمز ترمز کرد پسر بچه ای با عجله خودشو به ماشینش رسوند و مشغول پاک کردن شیشه جلو شد
امیر شیششو پایین اورد و یه اسکناس پنج هزار تومانی به اون داد و گفت نیاز نیست ممنون
پسره که به نظر خیلی خوشحال شده بود از امیر تشکر کرد و رفت سراغ ماشین کناری امیر زیر لب گفت ای بابا مگر چند دقیقه باید تول بکشه در همین لحظه چراق سبز شد و امیر بعد از چهار راه توقف کرد و دو تا نون سنگک یه شیر و مقداری میوه و یه دسته گل خرید

امیر به خانه رسید و با کنترل درو باز کرد ماشین رو داخل پارکینگ پارک کرد و از پلههای پارکینگ بالا رفت و وارد سالون شد به نظر خسته بود چیز میزایی که خریده بود رو روی میز گذاشت در همین حال ارکیده از آشپز خونه بیرون اومد و لبخند زنون به امیر سلام کرد و گفت خسته نباشید آقای مدیر
امیر هم خندید و گفت این گل رو برای تو خریدم زود بذارش توی آب
ارکیده گل رو بو کرد و اون رو گذاشت رو سینش و ادامه داد به به مرسی امیر جان و چیزهایی که امیر خریده بود رو به داخل آشپز خونه برد
امیر یه نگاه به ارکیده کرد و به طرف حمام رفت ارکیده که از اوپن اون رو میدید گفت چیزی میل نداری
امیر گفت فعلا هیچی میخام یه دوش بگیرم وقتی که زنگ زدم لباسمو بیار
ارکیده گفت باشه و اومد توی سالون تلویزیون رو روشن کرد و روی مبل نشست اون مشغول تماشای فیلم افسانه خورشید و ماه شد که از شبکه سه پخش میشد ولی بعد از چند دقیقه از دیدن فیلم منصرف شد و فلششو به تلویزیون زد و آهنگهای نانسی عجرم رو پلی کرد.
در همین لحظات بود که زنگ حموم به صدا دراومد ارکیده فهمید که باید لباسهای امیر رو براش ببره
ارکیده یه شلوارک و یه تیشرت برداشت و به داخل حمام رفت امیر که داشت خودشو خشک میکرد گفت دستت درد نکنه و لباسها رو از ارکیده گرفت و پوشید
ارکیده خواست که موهای امیر رو شونه کنه امیر گفت پس بریم تو سالون و ادامه داد راستی ارکیده این لباسهایی که تنم بود رو بذار توی ماشین لباس شویی.
ارکیده لباسها رو برداشت و با تعجب گفت این لکههای خون برا چیه
امیر یه لحظه فکری کرد و گفت از بینی من هستش چیز مهمی نیست.
امیر و ارکیده کنار هم روی مبل نشستند و ارکیده داشت موهای امیر رو شونه میکرد امیر هم دستشو گذاشته بود روی شونهای ارکیده و با انگشتانش موهای پشت سر ارکیده رو لمس میکرد
ارکیده پرسید از کار چه خبر اوضاع خوب پیش میرِ
امیر دست از نوازش موهای ارکیده کشید و جواب داد نه بابا هیچیز سر جا خودش نیست نه کارگرها خوب کار میکنند نه بازار خوب هست نمیدنم باید چه کار بکنم
ارکیده که کار شونه کردن موهای امیر رو تمام کرده بود گفت خب شما نباید عجله کنید آخه میدونی ایرونی جماعت نون گرم و تازه رو بیشتر از نون صنعتی مونده میپسنده من که خودم نون سنگک تازه رو به هیچ نونی ترجیح نمیدم
امیر پارچ آبی که روی میز بود رو برداشت و یه لیوان آب ریخت و خورد سپس گفت آره خب همین بخشی از مشکلات ماست بخشی دیگه از مشکلات ما به سختگیریهای صادراتی بر میگرده و بخشی دیگه به گرون شدن قیمت گندم شاید در مجمع بعدی به اعضا پیشنهاد بدم که یا من از مدیر عاملی کنار برم یا یه فکر دیگه ای بکنند من که خسته شدم
راستی ارکیده از قووتویی که ابوالفضل از کرمان فرستاده چیزی باقی مونده
ارکیده پا شد و به طرف آشپز خونه رفت و گفت خدا بزرگه همه چیز درست میشِ
امیر که دید ارکیده رفت قووتو رو بیاره از اون خواست که بریزه روی آب
ارکیده که مشغول هم زدن لیوان قووتو بود از امیر پرسید سبحان چه کار میکرد حالش خوب بود چیزی نمیگفت و اومد کنار امیر نشست لیوان رو به اون داد.
امیر لیوان رو گرفت و گفت اون هم مثل همیشه مشغول وصل کردن تلفونها و بازاریابی بود طفلک خیلی سعی میکنه تا خودشو ثابت کنه انصافا هم کارشو خوب بلده
ارکیده چند لحظه سکوت کرد و گفت من نمیدونم چرا سبحان نمیخواد ازدواج کنه ما که هر کسو براش انتخاب میکنیم یه بهانه ای میاره و زیر بار داماد شدن نمیرِ
امیر دوباره دستشو گذاشت رو شونه ی ارکیده و گفت خب منو دیده پشیمون شده و خندید
ارکیده گفت که این طور پس شما از ازدواج پشیمونی آره امیر خان و یه ضربه به پای امیر زد.
امیر با کف دستش سر ارکیده رو به سر خودش چسبوند و گفت شوخی کردم تو همه چیز منی.. ادامه داد ولی ما که جای اون نیستیم شاید برای خودش دلایلی داشته باشِ
ارکیده سرشو از سر امیر فاصله داد و پرسید مثلا چه دلایلی
امیر گفت خب دقیق نمیدونم ولی میتونه معلولیتش باشِ یا وضعیت اقتصادی نا مناسبش یا پیدا نکردن فرد مورد علاقش از این گذشته باید فردی هم پیدا بشِ که راضی باشِ تمام عُمر‌شو با یک معلول سر کنه
ارکیده دو تا دستشو روی هم گذاشت و گفت واقعا تو اینجور فکر میکنی
امیر ادامه داد مگر تو جور دیگه ای فکر میکنی مثلا خودِ تو حاضر بودی که اگر من نابینا هم بودم با من ازدواج کنی
ارکیده یه نگاه به اون کرد و جواب داد یعنی تو منو اینجوری شناختی من اگر تو حتی نابینا هم بودی باهات ازدواج میکردم
امیر لیوان قووتوشو سر کشید و گفت شاید… ولی دقیق فکر کنی زندگی با یک نابینا سختیهای خودشو داره و طرف باید یا خیلی عاشق باشه یا خیلی بیخبر که اگر عاشق باشِ مشکل زیادی پیش نمیادش ولی وضع جایی وخیم میشه که ازدواج از روی ترحم و یا بیخبری صورت بگیره اون وقت هست که تماشایی داره داستان
ارکیده لیوان رو از امیر گرفت و گفت نه تو بیش از حد بد بینی من خیلی از دوستهای سبحان رو میشناسم که ازدواج کردن و واقعا احساس خوش بختی میکنند هر چند که وضعیت مالی مناسبی هم ندارند
امیر خودشو روی مبل ولو کرد و گفت آره ولی سختیهای خودشو داره
برای لحظاتی فقط صدای ساعت شنیده میشد و اون دو تا حرفی نمیزدند
ارکیده شروع کرد با لیوان و قاشق ور رفتن گفت راستی امیر الآن یکی دو روزی هست که حالت تهوع دارم و حدود سی و پنج روزی هست که من… و سرشو پایین انداخت
امیر لبخند زنون و متعجب به صورت ارکیده نگاه کرد و پرسید یعنی خبریه… و ادامه داد پس سِنوگرافی واجب شدی
ارکیده که سرخ شده بود جواب داد نه هنوز برا سنو زود هستش تست میگیرم و ادامه داد, آخه اگر مثبت باشه ما که آمادگیشو نداریم
امیر لبخندی زد و گفت ای بابا مگر آمادگی خاصی میخاد تو نباید نگران این چیزا باشی فهمیدی
ارکیده پا شد و به طرف آشپز خونه رفت و گفت نگرانی خاصی ندارم ولی چون اولیه بهم حق بده کمی بترسم و ادامه داد میخام شامو آماده کنم بیا بشین
امیر که خیلی خوشحال به نظر میرسید از روی مبل پا شد و به طرف ارکیده رفت و گفت نه عزیزم تو دیگه نباید کار سنگین بکنی خودم شام رو آماده میکنم تو بشین و دستور بده
ارکیده که داشت ظرفها رو از کابینت بر میداشت و روی میز میگذاشت گفت باز دوباره تو جو گیر شدی تازه اگرم مثبت باشه هنوز چیزی نشده که من مواظبت کنم
بعد از شام امیر میز رو جمع کرد و ظرفها رو داخل ماشین ظرف شویی گذاشت ارکیده تلویزیون رو خاموش کرد و از امیر پرسید خمیر دندون کجاست امیر جواب داد گذاشتمش کنار شیر و دو تا آب انبه برداشت و داخل اتاق خواب شد ارکیده هم وارد اتاق خواب شد.
*
*
فردای اون روز طبق معمول امیر به محل کار خونه رفت منشی بهش سلام کرد امیر بدون اینکه جواب منشی رو بده از اون خواست که مهندس کاظمی رو خبر کنه و وارد اتاق خودش شد.
بعد از دقایقی مهندس وارد اتاق مدیر عامل شد و سلام کرد اون اجازه نشستن گرفت و روی صندلی رو به روی امیر نشست
امیر گفت من یه گزارش کامل از وضعیت مالی و مواد اولیه تولید و بدهکاری و طلب کاری کار خونه میخام
مهندس کاظمی که ناراحت به نظر میرسید پرسید چند روز وقت دارم جناب مدیر
امیر پاسخ داد روز نه مهندس تا آخر وقت اداری امروز این گزارش باید روی میزم باشه
مهندس با تعجب گفت ولی….. امیر گفت مرخصید بفرمایید
مهندس مثل اینکه میخاست چیزی رو به امیر بگه… اما پشیمون شد و اتاق رو ترک کرد
در همین حین امیر گفت آقای مهندس گزارش رو شخصا بیاورید و لطفا تنظیم وقت کنید تا دو نفری اون رو مورد تجزیه و تحلیل قرار دهیم
مهندس که از اتاق بیرون رفته بود پاسخ داد مشکلی نیست جناب مدیر و دَرو بست
وقتی که مهندس کاظمی از اون جا دور شد منشی در اتاق امیر رو زد و اجازه ورود خواست
امیر که کامپیوترشو روشن میکرد گفت بیا تو.. منشی داخل شد امیر پرسید که چی شده
منشی با نگرانی جواب داد که یکی از کارگرهایی که اخراج شده به اداره کار شکایت کرده و…
امیر که در حال سرچ مطلبی بود گفت بسیار خب شما اگر کاری ندارید تشریف ببرید
تلفن دفتر امیر زنگ خورد و امیر گوشی رو برداشت امیر گفت الو بفرمایید و بعد از چند لحظه ادامه داد مگر میتونید من رو این بار آرد حساب باز کردم اگر به من نرسه که نمیتونم تولید این ماهمو انجام بدهم
امیر عصبانی شد و باز ادامه داد ببینید آقای محترم من همون مشتری دست به نقد همیشگی هستم حالا یه مدتی هست خب نقدینگی شرکت کم شده از شما توقع دارم کارمو راه بیاندازید و صبر کنید تا تولیدم به فروش برسه اون وقت جبران میکنم من که فراری نیستم شما هم با دزد معامله نمیکنید
الو… الو… ببینید شما یه لحظه صحبت نکن آخه من الآن مشکل دارم کسی دیگه به من اعتباری آرد نمیفروشِ چون من نقدیهامو از شما خریدم
امیر محکم گوشی رو به میز کوبید و گفت مرتیکه بی همه چیز تلفن رو قطع کرد چه دنیا نامردی شده تا دیروز که پول ما نقد بود کلی دست به پاچه بود ولی حالا برا من… اه… و از صندلیش پا شد و چند کاغذی که از لبه پرینتر بیرون آمده بود رو برداشت. اون در اتاق قدم میزد چشمش به سالون تولید افتاد و زیر لب گفت لعنت به این شانس میدونم باهاش چه کار بکنم حالا میبینی.
باز تلفون زنگ زد امیر برگشت گوشی رو برداشت و گفت الو.. سلام آقای محبی حالتون خوبِ اون بعد از چند لحظه سکوت ادامه داد…. لطفا تا آخر وقت صبر کنید سعی میکنم کسریشو پر کنم تا پاس بشه
امیر که نمیدونست چه کار باید بکنه خدا حافظی کرد و گوشی رو گذاشت دو باره از صندلی پا شد و به کنار پنجره اومد پنجره رو باز کرد و نفس عمیقی کشید و گفت خدایا این کار خونه امید چند خانواده هست اگر این طور پیش بره چندین نفر بیکار میشن خودت کُمَکَمون کُن.
در همین موقع بود که صدای در اتاق امیر رو به خودش اورد و گفت خدایا این دیگه کیه بفرمایید
مهندس کاظمی بود که وارد میشد امیر به پشت میز رفت و از مهندس خواست که بنشیند
آقای کاظمی یه پوشه روی میز امیر گذاشت و نشست و گفت این هم گزارشی که خواسته بودید
امیر پوشه رو برداشت و گفت بسیار خوب شما از متنش کاملا مطلع هستید و شروع به خواندن اون کرد.
مهندس یه کمی جا به جا شد و دستشو گذاشت روی میز و جواب داد آره آقای مدیر من خودم تنظیمش کردم
امیر ساکت شده بود و فقط گزارش رو مطالعه میکرد تلفون زنگ زد ولی کسی جواب نداد.
امیر آهی کشید و پوشه رو گذاشت روی میز و به مهندس گفت پیش نهاد شما چیه
مثل اینکه مهندس از قبل آماده ارائه پاسخ این سوال بود گفت به نظر من باید برای یه مدت کارخونه تعطیل بشه
امیر به مهندس یه نگاه تندی کرد و گفت میدونی داری چی میگی این پیشنهاد تو یعنی بی کار کردن کارگران و اغتشاش بین اونها این پیشنهاد تو یعنی از دست دادن بازار یعنی میدون رو خالی کردن برای رقبا.. نه نمیتونم قبول کنم
مهندس آهی کشید و گفت ما همین الآن هم بازار رو از دست دادیم اگر بازاری داشتیم که به اینجا نمیرسیدیم اگر کار خونه رو فقط برای یه مدت تعطیل کنیم از خیلی هزینهها صرفه جویی کردیم.. و حد اقلِ نقدینگی که داریم رو از دست نمیدیم و بیش از این مقروض نمی‌شیم. همون طور که خود شما مطلع هستید با این نقدینگی که داریم خیلی دوام بیاریم دو ماه دیگه هست. ما امروز نتونستیم یه چک صدو پنجاه میلیونی رو پاس کنیم تازه منتظر فروش هم نمیتونیم باشیم چون میزان استقبال از نون صنعتی جواب گوی حجم تولید ما نیست و اگر تولید رو از این هم بیشتر کاهش بدیم بالانس هزینه و درآمد به هم میخوره از طرفی ما نمیتونیم تعداد بیشتری از کارگرها رو اخراج کنیم این موضوع نتنها مشکلات حقوقی برای ما به وجود میاره بلکه با نیروی کار کمتر از این امکان تولید رو از دست خواهیم داد به هر حال تراز سه ماهه اول ما منفی هست و شیب اون تنده خودتون نمودارها رو که دیدید و ادامه داد ما نمیتونیم حقوق کارکنان و کارگران رو بیش از این کاهش بدیم چون هم غیر قانونی هست و هم اعتراض کارکنان رو بدنبال خواهد داشت
امیر گزارش رو داخل کیفش گذاشت و به مهندس گفت من این موضوعات رو به هیئت مدیره منعکس میکنم شما هم باید توی اون جلسه حاضر بشید هر چه که دیگر مدیران و مجمع تصمیم گرفت من هم تابع اکثریت هستم ولی نظر شخصیم این هست که به هیچ قیمتی کار خونه تعطیل نشه
مهندس از صندلی پا شد و گفت اگر با بنده امری ندارید مرخص بشم در هر حال من در خدمت شما هستم هر وقت که صلاح دونستید دستور بفرمایید حاضر خواهم شد.
امیر که آماده رفتن میشد کیفشو برداشت و گفت نه مرسی میتونید تشریف ببرید.
اون دو اتاق رو ترک کردند و تا محوطه با هم بودند امیر به طرف ماشین رفت و سوار شد و از کار خونه بیرون اومد در همین حین باز از بانک با او تماس گرفتند که امیر جوابی نداد
امیر مقابل یک بنگاه معاملاتی خودرو وایساد و از ماشین بیرون اومد و به داخل اون رفت.
دلاله وقتی که امیر رو دید از پشت میزش پا شد و گفت سلام جناب در خدمتم بفرمایید.
امیر با کمی مکس گفت… قصد دارم ماشینمو بفروشم
دلاله پرسید کدوم ماشین مال شماست امیر جواب داد همون ماشینی که کنار صندوق صدقات پارک هستش کیا اسپورتیج رو میگم میخواهی ببینیش… و دو نفری به سمت ماشین رفتند
دلاله دور و بره ماشین رو یه نگاهی کرد و مشخصات کیا رو از امیر پرسید و ادامه داد ماشین تمیزیه رنگ هم نداره حالا قیمت پیشنهادی شما چند هست.
امیر کمی فکر کرد و جواب داد حد اقل ۲۱۰ یعنی کمتر از این نمیفروشمش
دلاله یه نگاه به لاستیکهای کیا کرد و گفت نه بابا بازار مثل قبل نیست باید یکم شل بشی حالا بزار باشه ببینم مشتری پیدا میکنه یا نه.
امیر دستشو کرد تو جیبش و گفت نمیتونم بی ماشین باشم این کارتم هر وقت مشتری پیدا شد به من تلفون کن خودمو میرسونم
دلاله کارت رو گرفت و به طرف پیاده رو برگشت و از امیر خواست که گوشیشو روشن بذاره و ادامه داد خلاصه فکراتو بکن ۲۱۰ خیلی زیاد هستش ما هم باید این وسط مسطا یه چیزی برامون بماسه.
امیر بدون اینکه به صحبتهای اون توجهی کنه سوار ماشین شد و به سمت خونش حرکت کرد.
اون به خونه رسید, طبق معمول ماشین رو پارک کرد و وارد سالون شد و سامسونت رو گذاشت تو اتاقش و رو مبل نشست و به فکر رفت
ارکیده که متوجه حضور امیر شده بود با یک لیوان لیموناد اومد و کنار امیر وایساد سلام کرد و پرسید چی شده عزیزم مشکلیه
امیر عینکشو برداشت آهی کشید و جواب داد سلام جانم هیچی نشده نگران نباش حل میشِ
ارکیده گفت اینو بگیر بخور ببینم و کنار امیر نشست دست امیر رو تو دستاش گرفت و پرسید پس یه چیزی شده که مگی حل میشه آره امیر
امیر لیموناد رو خورد لیوان رو به ارکیده داد و از او تشکر کرد و گفت حالا بعدا بهت میگم هر وقت که زمانش برسه و ادامه داد… مثل فرشتهها شدی ارکیده با این تاپ و شلوارک سفید که پوشیدی از فرشتهها هم زیباتر شدی واقعا اگر تو نبودی من این آرامش رو از کجا به دست می‌اوردم با این همه مشکلات تنها تو مایه آرامش من هستی
ارکیده کنار امیر نشست و دستشو گذاشت روی شونه اون و گفت یه خبر توپ برات دارم اگر گفتی چی شده
امیر به ارکیده نگاه کرد و پرسید مگه چی شده… نه نمیدونم خودت بگو
ارکیده با مکس جواب داد… آقای مدیر عامل شما پدر شدی
امیر از جا بلند شد و پرسید.. تو رو خدا راست میگی
ارکیده خندید و جواب داد پس چی که راست میگم
امیر گفت خدا رو شکر چه خوب باید سور بگیریم زود باش لباستو بپوش واسه شام بریم بیرون
ارکیده که فهمید با این خبر حال امیر تغییر کرده رفت توی اتاقش و شلوار سفید و مانتوی قرمزشو پوشید و در حال استفاده از رُج لب و گونه بود که امیر هم وارد شد و گفت آهای بانو زیاد خودتو خوشگل نکنی من اذیت میشم که کسی بهت نگاه بکنه افتاد
ارکیده به طرف امیر نگاه کرد و گفت وا چرا این کت و شلوار رو پوشیدی زود برو کت و شلوار سفید و پیراهن قرمزتو بپوش امیر گفت بابا چشمون میزنند و خندید
هر دوی اونها آماده شده بودند امیر ارکیده رو برانداز کرد و گفت ارکیده جان لطف کن سفیدیه گلوتو با شالت بپوش دوست ندارم اون جا رو کسی به جز من ببینه
ارکیده پایین شالش رو دور گردنش پیچید و با خنده گفت حالا خوب شد جناب امیر خان.
امیر گفت آره حالا شد.. آخه ارکیده تو فقط حلال نگاههای منی و بس.. و دست ارکیده رو گرفت و دو نفری به سمت پارکینگ حرکت کردند.
*
وقت برگشتن امیر رو کرد به ارکیده و گفت ببین ارکیده مشکلات برای همه هست باید با فکر و تدبیر حلشون کرد ارکیده که از این مقدمه امیر نگران به نظر میرسید گفت طوری حرف میزنی که انگار یه اتفاق افتاده باشه امیر گفت باید ماشین رو بفروشم چون کارخونه مشکل نقدینگی پیدا کرده ارکیده که یکه خورده بود گفت پس برای همین بود که این چند روز پکر بودی امیر گفت آره عزیزم من دوست ندارم تعدادی از کار بیکار بشن که واقعا به این کار و درآمدش نیاز دارند ارکیده پرسید مگر با پول این ماشین میتونی برای کارخونه کاری بکنی امیر جواب داد نه زیاد ولی یه دو سه ماهی بیشتر میتونم سر پا نگرش دارم بعد از اون هم خدا بزرگه شاید تونستیم یه وام از بانک بگیریم.
ارکیده گفت هر کار که صلاح میدونی درسته بکن من که هیچ حرفی ندارم
امیر که خوشحال به نظر میرسید گفت متشکرم ارکیده که با منی و با صحبتات و بودنت دلمو گرم میکنی خیلی دوستت دارم عزیزم.
*
*
*
نزدیک ظهر بود که ارکیده به خودش میپیچید و هر چند دفعه یک بار درد میکشید اون به گوشی امیر زنگ زد و گفت فکر کنم وقتشِ امیر گفت خب به مادرت یا به یکی از خواهرهای من خبر بده منم الآن خودمو میرسونم
امیر با عجله خودشو به بیمارستان رسوند نگهبان که روی صندلی جلوی درب ورودی بخش زایمان نشسته بود ,به او گفت هنوز وقت ملاقات نشده لطفا بیرون وایسید.
امیر دستشو داخل جیبش کرد و گفت یه تفاوتی باید بین شما و بیمارستونهای دولتی باشه و یه ده هزار تومانی به اون داد و به بخش زنان و زایمان وارد شد.
امیر مادر ارکیده رو دید و رفت کنار اون و پرسید مامان… سلام …ارکیده کجاست مامانِ ارکیده که گریه میکرد گفت امیر جان وضع ارکیده خوب نیست بچه به پاست و دکتر گفته اگر به سر نشه باید سزارین بشه
امیر اشک توی چشاش حلقه زد و پرسید حالا تو کدوم اتاقه مادر ارکیده جواب داد اتاق ۱۱… امیر بی معطلی به اون جا رفت ارکیده فقط جیغ میزد وقتی که چشمش به امیر افتاد شروع کرد به گریه کردن
امیر که هراسون شده بود گفت بانوی ما رو باش ارکیده گفت امیر بچه به پاست دکتر میخاد منو سزارین بکنه
امیر که رنگش زرد شده بود گفت عزیزم چیزی نیست یه عمل طبیعیست نترسی من اینجام
ارکیده گفت آره جون خودت من نترسم تو که زرد کردی پس نترسیدی هان. امیر خندید و ارکیده هم یه لبخند رو لباش نقش بست در همین حال بود که دکتر گفت باید شما رو به اتاق عمل ببریم لطفا این فرمها رو پر کنید.
مادر ارکیده گفت چه قدر این دختر بد شانس هست من نمیدونم امیر خندید بزار به دنیا بیادش پدرشو در میارم
در همین لحظه موبایل امیر زنگ خورد امیر گفت بله سبحان جان بگو… آره من بیمارستانم تو نمیخاد اینجا بیایی برو خونه ما هم بعد از وضع حمل ارکیده میاییم… الآن توی اتاق عمل داره سزارین میشه… نه نمیخاد نگران بشی عزیزم… خب فعلا کاری نداری خدا حافظ.
مادر ارکیده نشست روی صندلی و گفت آخه من این سبحان رو دیگه کجای دلم بزارم اصلا حرف گوش نمیکنه خیلی کله شق هستش هر چی بهش میگم تو باید سرو سامون بگیری… انگار نه انگار.
امیر که به در اتاق عمل نگاه میکرد گفت ناراحت نباش مادر خانم عزیز من درستش میکنم سبحان با من.
مادر ارکیده گفت خدا خیرت بده مادر مگر تو یه کاری بکنی من که زورم نمیرسه
ارکیده رو از اتاق عمل بیرون اوردن ولی کاملا به هوش نیامده بود. امیر به سرعت رفت کنار تخت ارکیده و ازش پرسید چه طوری ارکیده جان… مادر ارکیده خندید و گفت امیر خان این بیچاره که هنوز کامل به هوش نَیومده که… پرستار گفت زیاد باهاش حرف نزنید
امیر پرسید من کی میتونم پسرمو ببینم
پرستار گفت همین الآن اون رو میارمش
ارکیده که کم کم هوشیاریشو به دست میاورد با صدای لرزون از امیر پرسید لباسهای بچه کجاست
امیر بچه رو از دست پرستار گرفت و به طرف ارکیده اومد و گفت ببین این شازده پسر البته با لباس بگیر که با این گریه فقط شیر میخاد… مادر ارکیده و امیر خندیدن ارکیده بچه رو گرفت و مشغول شیر دادن به او شد.
*
*
*
امیر داشت روز نامه میخوند که زنگ خونه به صدا در اومد اون پا شد تا آیفون رو جواب بده ولی باربد از ماشین شارژی خودش پایین اومد و آیفون رو جواب داد.
باربد گوشی رو گذاشت و به امیر گفت بابا با تو کار دارن
امیر از پلهها رفت پایین و در رو باز کرد مرد لباس شخصی رو دید و پرسید ببخشید شما
اون مرد گفت سروان پناهی هستم از آگاهی… و حکم جلب و کارت شناسایی خودشو نشون امیر داد و پرسید آقای امیر رضا رمضانی شما هستید
امیر که تا اون لحظه به در تکیه داده بود خودشو جمع و جور کرد و گفت بله خودم هستم اتفاقی افتاده
سروان پناهی گفت شما باید با من به آگاهی تشریف بیارید
امیر که یکه خورده بود گفت میشه بیشتر توضیح بدید
سروان پناهی اخم کرد و گفت لطفا سریع آماده بشید من وقت ندارم
امیر با عجله به داخل خونه برگشت و مشغول لباس پوشیدن شد باربد که هنوز سرگرم بازی با ماشین شارژی خودش بود گفت بابایی کجا میری
امیر که آماده شده بود گفت چیزی نشده بابا جونی در همین موقع بود که ارکیده از توی اتاقش بیرون اومد گفت چی شده امیر…… امیر گفت ببین نترسی از آگاهی اومدن دنبال من من زود برمیگردم فکر کنم اشتباهی شده خودمم چیز زیادی نمیدونم
ارکیده گفت خاک به سرم از آگاهی چرا
امیر از خونه بیرون اومد و سوار ماشین سروان شد.
*
*
سروان پناهی امیر رو داخل یکی از اتاقهای آگاهی برد و با احترام نظامی امیر رو تحویل داد و رفت.
امیر به آقایی که پشت میز نشسته بود یه نگاه انداخت و پرسید ببخشید موضوع چیه
اون آقا از امیر خواست که بنشینه و ادامه داد من سرهنگ نصرتی هستم امیر روی صندلی رو به رو نشست و گفت لطفا بفرمایید به چه دلیلی منو اینجا آوردید
سرهنگ نصرتی پرونده ای رو از کشوی میزش بیرون آورد و گفت شما شخصی به نام سید مجتبی مرتضوی رو میشناسید
امیر که با شنیدن این اسم رنگش زرد شده بود پرسید باید بشناسم.. خیر من این شخصی که فرمودید رو اصلا به جا نمیارم
سرهنگ نصرتی با عصبانیت از صندلی پا شد و نزدیک امیر اومد و گفت ببین آقای محترم شما به اتهام قتل این آقا الآن اینجا هستید پس به نفع خودتونه با ما همکاری کنید متوجه منظورم که میشید
امیر که عرق پیشونیشو پاک میکرد سرشو انداخت پایین و گفت من تا وکیلم نیاد هیچ حرفی ندارم
سرهنگ نصرتی رفت و پشت میزش نشست و با خودکارش روی میز میزد امیر ادامه داد من باید وکیلمو ببینم
سرهنگ نصرتی خودکار رو روی میز گذاشت و پرسید که جناب عالی وکیل هم دارید آره….. امیر سکوت کرده بود سرهنگ
ادامه داد ببین آقای رمضانی هر کاری به وقتش… دادگاه میری, بازداشت میشی, وکیل میگیری, حکمت صادر میشه, زندان, اعدام, یا شاید هم بیگناه باشی کسی چه میدونه ولی الآن در حال حاضر من هستم با تو و باید به سوالات من جواب بدی به نفع خودتِ
ضمنا به خونت خبر بده که چند روزی مهمان ما هستی و بگو لوازم شخصیتو برات بیارن

درباره امیر رضا رمضانی

من یه برنامه نویس کم بینام بیشتر تو بحث سیستم عامل و هوش مصنوعی و بازی و شبکه برنامه نویسی میکنم. همینطور تو موسیقی با کامپیوتر فعالیت میکنم. پیانو رو هم بلدم به لطف خدا به فیلمهای پلیسی و جنایی و بکش بکش علاقه زیادی دارم مخصوصا زمانی که خون ریخته بشه و کشتار شدید بشه. بیشتر سعی میکنم به بقیه خدمت کنم مخصوصا نابیناها از دست کسی ناراحت نمیشم ولی خیلی سریع از کوره در میرم C++ رو تو 12 سالگی و اسمبلی رو تو 16 سالگی یاد گرفتم رو سیستم عامل AmirOS که جنبه یه آموزشی برایه خودم داشت و گیم انجین advanced audio game engineکار کردم audio game kit نسخه اولش به صورت یه کتاب خونه C++ تحت لیسانس bsl-1.0 منتشر شده. و اگه زنده بودم و حوصله داشتم advanced audio game engine رو هم کامل میکنم و منتشرش میکنم از تحصیلاتم بگم که دورانه ابتدایی و راهنمایی و اول دبیرستان رو تو مدرسه یه خزائلی گزروندم و دوم دبیرستان تا پیشدانشگاهی رو هم رفتم تو عادی که اگه به تجربه یه من میخواید بدونید عادی خیلی بهتر از استثنایی برا من بود تو دبیرستان دیپلوممو علوم انسانی گرفتم و الآنم دارم تو دانشگاهه آزاده تهران جنوب مترجمی زبانو ادامه میدم در مورده علاقم به زبان تنها نکته ای که میتونم بگم اینه که خیلی زیاد از زبان خوشم میاد و همینجوری دوست دارم ادامه بدمش راستی: مدیر سایتم و میتونید با شماره 09194098098 و آیدی اسکایپ amir.ramezani1370 و ایمیله amir.ramezani1370@gmail.com با من در تماس باشید و نظرات, پیشنهادات, انتقادات و هر چی دل تنگتون میخوادش, در مورد هر چیز بگین.
این نوشته در داستان, دسته‌بندی نشده ارسال و , , , , , , , , , , , , , برچسب شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

29 دیدگاه دربارهٔ «امیر و ارکیده دو مرغ عشق قسمت دوم»

  1. امیر رضا رمضانی می‌گوید:

    سلام
    آقایون دقت کنید که من نکشتمشا!, داره بهم تهمت میزنه

  2. سلام امیر مرسی بابت قسمت دوم دستت طلا

  3. محمد حسین سلمانی می‌گوید:

    سلام به داداش انیر رضا جونم.
    آغا مطلب فوق العاده جالب و با حالی بود.
    واقعا لایک عزیزم.
    تا بعدا.
    فعلا بای.

  4. سلام داداش.
    اول عنوان پست رو دیدم فکر کردم عطا منتشرش کرده.
    خخخ.
    مرسی امیر جان خیلی زیبا بود مرسی.

  5. سلام جناب سرهنگ نصرتی! اینجانب سید مجتبی مرتضوی اعلام میکنم که زنده و سر حال هستم. پس لطفا امیر رضا رمضانی رو آزاد کنید

  6. کاملا.
    راستی عطا کجاست. ی چند وقتیه نیست

  7. میلاد نصرتی می‌گوید:

    جناب سرهنگ وارد میشود.‏ پناهی.‏ دست بند بزن.‏ این آقا به جرم اول شدن تو پست خودش بازداشته.‏ ببین پروندتو سنگین میکنیا

  8. محمدعلی می‌گوید:

    سلام ایول امیر چه داستان باحالی ! فقط یه چیزی امیر میگم این آقازاده شما چه زود بزرگ شد! اسمش چی بود؟ آها باربد! راستی امیر زیر بار نریا! مطمئنم این بهنام سید مجتبی رو کشته! اینو به سرهنگ نصرتی هم بگو!ش

  9. بهنام نصیری می‌گوید:

    سلام
    معلومه اینجا چه خبره؟
    امیر و ارکیده
    سبک نوشتن: نوشتن عطا
    نویسنده: امیررضا رمضانی
    یعنی چی واقعا

  10. میلاد نصرتی می‌گوید:

    پناهی.‏ دستبند بزن.‏ این آقا همینطوری محض خنده بازداشته

  11. yaghoob sarchami می‌گوید:

    سلام امیر دست درد نککنه خیلی زیبا و عالی بودن منظورم هر دو قسمت هستش بی صبرانه منتظر قسمتهای دیگرش هستم موفق باشی .

  12. باربد می‌گوید:

    تو رو خدا آقا پولیسه بابای منو از زندان آزاد کن
    اثن ماشین شارژی من, باشه مال تو
    تازه شکلات هم بهت میدم
    تو رو خدا آقا پولیسه

  13. ارکیده می‌گوید:

    ببین سرهنگ نصرتی حد اقل به خاطر این بچه از خدا بترس
    امیر هیچ گناهی نداره
    اون سید رو نکشته

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *