سلام بچه ها!
حالتون چطوره؟
من اومدم با قسمت پنجم کتاب کیمیاگر
بعضی وقتها خیلی دلم میخواد جای اون چوپان باشم.
نظر شما چیه؟
خوب بریم سراغ ادامه کتاب
پیرمرد گفته بود, من پادشاه سالیم هستم.
جوانک شرمآگین, و شگفتزده پرسید: چرا یک پادشاه با چوپانی صحبت میکند؟
دلایل منطقی دارد, اما بهتر است بگوییم, مهم ترین آنها این است, که تو توانسته ای به افسانه شخصی خودت تحقق ببخشی.
جوان نمی دانست, افسانه شخصی چیست.
-چیزیست که همیشه آرزوی انجام آن را داری.
همه آدمها در آغاز جوانی می دانند, افسانه شخصیشان چیست. در آن دوره زندگی همه چیز روشن است. همه چیز ممکن است, و آدم از رویا و آرزوی آن چه که دوست دارد در زندگی بکند, نمی ترسد.
با این وجود, در گذشت زمان, نیرویی مرموز برای تلاش اثبات آن که تحقق بخشیدن به افسانه شخصی غیر ممکن است, آغاز میشود.
آن چه پیرمرد میگفت, چندان برای جوانک معنایی نداشت, اما می خواست بداند, نیرو های مرموز چه هستند.
دهان دختر بازرگان از شنیدنش باز می ماند.
-نیرو هایی هستند, که ویرانگر می نمایند, اما در حقیقت چگونگی تحقق بخشیدن به افسانه شخصیمان را به ما می آموزند.
نیروهایی هستند, که روح و اراده ما را آماده میکنند, چون در این سیاره, یک حقیقت بزرگ وجود دارد: هر که باشی, و هر کار کنی, وقتی چیزی را از ته دلت طلب کنی, از این روست, که این خواسته در جهان در روح جهان, متولد شده.
این ماموریت تو بر روی زمین است.
-حتی اگر سفر کردن باشد؟ یا ازدواج با دختر یک تاجر پارچه؟
-و یا جست و جوی یک گنج.
روح جهان از خوشبختی انسانها تغذیه میشود, و یا از بدبختی, نا کامی, و حسادت آنها.
تحقق بخشیدن به افسانه شخصی, یگانه وظیفه آدمیان است.
همه چیز تنها یک چیز است.
و هنگامی که آرزوی چیزی را داری, سراسر کیهان همدست میشود, تا بتوانی این آرزو را تحقق بخشی.
مدتی خاموش ماندند, و به میدان و مردم نگریستند.
پیرمرد بود, که اول صحبت کرد:
-چرا گوسفندبانی میکنی
-چون سفر را دوست دارم.
پیرمرد به فروشنده ذرت بوداده ای با چرخدستی سرخ رنگش اشاره کرد که, در گوشه میدان ایستاده بود.
-آن ذرت فروش هم از کودکی همواره آرزوی سفر داشت. اما ترجیح داد یک چرخدستی ذرت بوداده بخرد, و سالها پول جمع کند, و وقتی پیر شد, یک ماه به آفریقا برود.
هرگز نمیهفمد, که آدم همیشه, امکان تحقق بخشیدن به رویایش را دارد.
مرد جوان با صدای بلند فکر کرد: می بایست شبانی را انتخاب می کرد.
پیرمرد گفت: به این هم فکر کرده. اما ذرتفروش از چوپان معتبرتر است.
ذرتفروشها خانه ای دارند. اما چوپانها در فضای باز میخوابند.
مردم ترجیح می دهند دخترشان را به ذرتفروشها بدهند, تا به چوپانها.
قلب جوانک تکان خورد.
به دختر بازرگان می اندیشید.
در شهر دختر هم حتما یک فروشنده ذرت بوداده وجود داشت.
-و سر انجام تصور مردم درباره ذرتفروشها و چوپانها برای آنها مهم تر از افسانه شخصی خودشان میشود.
پیرمرد کتاب را ورق زد, و مشغول خواندن یکی از صفحه هایش شد.
جوانک لختی صبر کرد, و بعد درست همانطوری که پیرمرد مزاحمش شده بود, مطالعه او را قطع کرد.
-چرا این چیزها را به من می گویید؟
-چون تو سعی میکنی, با افسانه شخصیت زندگی کنی. و کم مانده است, که از آن چشم بپوشانی.
-و شما همیشه در چنین زمانهایی ظاهر می شوید؟
-نه همیشه به این شکل, اما هرگز از ظاهر شدن, سر باز نمی زنم.
گاهی به شکل یک راه حل مناسب, یک فکر خوب, ظاهر می شوم.
در سایر موارد, در لحظه بحرانی, کاری می کنم, که کارها ساده تر شود, و از این قبیل کارها.
اما بیشتر مردم متوجه نمی شوند.
پیرمرد تعریف کرد, که هفته پیش ناچار شده, که به شکل یک سنگ, بر یک کاوشگر گنج ظاهر شود. کاوشگر همه چیز زندگیش را در جست و جوی زمرد رها کرده بود.
در طول ۵ سال در کنار یک رود نهصد و نود و نه هزار و نهصد و نود و نه سنگ را در جست و جوی یک زمرد شکسته بود.
در آن هنگام کاوشگر تنها به انصراف می اندیشید, و تنها یک سنگ مانده بود. فقط یک سنگ, تا زمردش را کشف کند.
از آنجا که او شخصی بود, که زندگیش را در گرو افسانه شخصیش گذاشته بود, پیرمرد تصمیم گرفت, دخالت کند. به سنگی تبدیل شد, و در پیش پای کاوشگر غلتید.
مرد از شدت خشم و ناکامی به خاطر پنج سال از دست رفته, سنگ را به فاصله ای دور پرتاب کرد, اما آن را با چنان نیرویی پرتاب کرد, که به سنگی دیگر خورد, و آن را شکست, و زیباترین زمرد جهان را آشکار ساخت.
پیرمرد, با تلخی ویژه ای در دیدگانش گفت: آدمها خیلی زود دلیل زندگی خودشان را می آموزند. شاید به خاطر همین هم باشد, که خیلی زود هم از آن دست میکشند.
اما جهان این گونه است.
سپس جوانک به یاد آورد, که این مکالمه با صحبت درباره یک گنج, گنج نهفته آغاز شده است.
پیرمرد گفت: گنجها توسط سیلابها آشکار, و توسط همان سیلابها مدفون می شوند.
اگر میخواهی درباره گنج خودت بدانی, باید یک دهم گوسفندهایت را به من بدهی.
-یک دهم گنج بهتر نیست؟
پیرمرد سرخورده شد.
-اگر با وعده آن چه هنوز نداری آغاز کنی, اشتیاقت را برای دستیابی به آن, از دست می دهی.
سپس جوانک تعریف کرد که, قول یک دهم گنج را به یک کولی داده است.
پیرمرد آهی کشید.
-کولیها زیرک هستند.
به هر صورت, خوب است که بیاموزی که, در زندگی هر چیز, بهایی دارد.
و این چیزی است که رزمآوران نور, می کوشند یاد بدهند.
پیرمرد کتاب را به جوانک پس داد.
-فردا در همین ساعت یک دهم گوسفندانت را برای من بیاور! به تو یاد می دهم چطور به گنج نهفته ات دست یابی.
عصر به خیر!
و در گوشه ای از میدان نا پدید شد.
جوانک سعی کرد, به مطالعه اش برگردد, اما نتوانست فکرش را متمرکز کند.
مضطرب و نگران بود. چون میدانست, پیرمرد حقیقت را گفته.
سراغ ذرتفروش رفت, و یک پاکت ذرت بو داده خرید. و در همان هنگام اندیشید, آیا باید آن چه را که پیرمرد گفته بود, برایش بازگو کند یا نه
سر انجام فکر کرد: گاهی بهتر است, بگذاریم همه چیز آن طور که هست بماند.
و خاموش ماند. اگر چیزی میگفت, ذرتفروش سه روز تمام به رها کردن همه چیز می اندیشید.
اما دیگر به چرخدستیش بسیار عادت کرده بود.
می توانست ذرتفروش را از این رنج در امان نگه دارد.
بی هدف شروع به گشتن در شهر کرد.
تا بندر رفت.
ساختمان کوچکی آنجا بود, در این ساختمان پنجره کوچکی بود که مردم از آن جا, به مقصد آفریقا بلیط می خریدند.
مصر در آفریقا بود.
مسوول گیشه پرسید: چیزی می خواستید؟
جوان همچنان که دور میشد, گفت: شاید فردا.
اگر فقط یکی از گوسفندان را میفروخت, می توانست خود را به آن سوی تنگه برساند.
این فکر به هراسش می انداخت.
همچنان که جوانک دور می شد, مسوول گیشه به دستیارش گفت: یک خیالپرداز دیگر! پولی برای سفر نداشت.
وقتی کنار گیشه بود گوسفندانش را به یاد آورد.
از این که دوباره کنارشان باشد, ترسید.
دو سال را با آنها گذرانده بود, و در این دو سال, همه چیز را درباره حرفه چوپانی آموخته بود.
پشمچینی, مراقبت از میشهای باردار, و حمایت از آنها در برابر گرگها.
همه دشتها و چراگاههای اندلس را می شناخت.
بهای خرید و فروش دقیق هر یک از گوسفندهایش را می دانست.
تصمیم گرفت, از درازترین راه به طویله دوستش بازگردد.
آن شهر نیز دژی داشت و جوان تصمیم گرفت, که از پله هایش بالا برود و روی یکی از دیواره هایش بنشیند.
از آن بالا می توانست, آفریقا را ببیند.
یک بار کسی به او گفته بود که, مورها از آنجا آمدند, و سالها تقریبا سراسر اسپانیا را در اشغال داشتند.
جوانک از مورها نفرت داشت, آنها بودند که کولیها را با خود آورده بودند.
از آنجا میتوانست, تقریبا همه شهر را ببیند و نیز میدانی را که در آن, با پیرمرد سخن گفته بود.
اندیشید: نفرین بر ساعتی که با این پیرمرد ملاقات کردم.
فقط قصد داشت زنی را بیابد, که رویاها را تعبیر میکرد.
نه آن زن و نه آن پیرمرد اهمیتی نداده بودند, که او یک چوپان است.
آدمهایی منزوی بودند, که دیگر ایمانشان را به زندگی از دست داده بودند و نمی فهمیدند که چوپانها سر انجام, به گوسفندهایشان دل می بندند.
هر یک از آنها را دقیقا می شناخت, می دانست کدام می لنگد, کدام تا دو ماه دیگر می زاید, و کدام یک از آنها تنبل است.
و نیز می دانست که چگونه پشمچینی کند, و چگونه ضبحشان کند.
اگر تصمیم میگرفت برود, غمگین می شدند.
بادی هنگام به وزیدن کرد.
این باد را می شناخت, مردم آن را باد شرق می نامیدند. چون لشکرهای کفار با همین باد آمده بودند.
پیش از آشنایی با تاریفا هرگز فکرش را هم نکرده بود, که آفریقا آن قدر نزدیک باشد.
این خطر بزرگی بود, مورها می توانستند دوباره حمله کنند.
وزش باد شدت گرفت.
جوانک اندیشید: بین گوسفندها و گنج گیر کرده ام.
می بایست بین چیزی که به آن عادت رده بود, و چیزی که دلش می خواست تصمیم می گرفت.
دختر بازرگان هم بود, اما او به اندازه گوسفندها اهمیت نداشت, چون به جوان وابسته نبود.
شاید, اصلا او را به یاد نمی آورد.
اطمینان داشت, که اگر دو روز دیگر در آن شهر ظاهر نشود, دخترک هیچ متوجه نمی شود.
برای او همه روزها یکسان بودند, و هنگامی که همه روزها یکسان باشند, معنایش آن است که آدم دیگر نمی تواند رخداد های نیکی را که هر بار گردش خورشید در آسمان در زندگیش رخ میدهد, درک کند.
با خود گفت: من پدرم را ترک کردم, و مادرم را, و دژ دهکده ام را.. آنها عادت کرده اند, و من هم.
گوسفندها هم به نبود من, عادت می کنند.
از آن بالا, به میدان نگریست.
ذرتفروش همچنان ذرت بوداده می فروخت.
زوج جوانی بر همان نیمکتی که روی آن با پیرمرد صحبت کرده بود, نشسته بودند, و مغاذله میکردند.
به خود گفت: ذرت فروش.
جمله اش را تمام نکرد.
شدت باد شرق افزایش یافته بود, و وزش آن را بر روی صورتش احساس می کرد.
این باد, مورها را آورده بود.
درست است, اما بوی صحرا, و زنان در حجاب را هم نیز در خود می آورد.
بوی عرق و رویاهای مردانی را می آورد, که در جست و جوی نا شناخته ها, ماجراجوییها, طلا و غیره رفته بودند.
اندک اندک به آزادی باد حسادت میکرد, و فهمید, می توان همچون باد شد.
هیچ مانعی جز خودش وجود نداشت.
گوسفندها, دختر بازرگان, دشتهای اندلس, فقط مرحله های تحقق به افسانه شخصیش بودند.
امیدوارم که این قسمت رو هم دوست داشته باشید
با آرزوی بهترینها
مثل چهارتای قبلی عالی بود.
ممنون
سلام
عالی بود
سلام متشکرم
سلام مینا خانم
خیلی داره قشنگ میشه
واقعا عالی بود
سلام مرسی که نظر میدین.
سلام.
وای چه جالب شدا.
مرسی.
سلام امیدوارم که قسمتهای بعدیش جالبتر بشه
سلام مرسی عالی بود دستتان درد نکنه
سلام دست شما هم درد نکنه که خوندین