سلام بچه ها!
حالتون خوبه؟
امروز هم اومدم با قسمت نهم کتاب کیمیاگر.
فقط قبل از گذاشتن کتاب, از این که کامنتهارو یکی یکی جواب نمیدم عذر میخوام.
من لینک پاسخرو نمیبینم. غالب سایت عوض شده, فکر میکردم برای همه اینطور هست, ولی ظاهرا برای من فقط اینطوریه. در هر حال ببخشید و باز هم از همتون ممنونم.
جوان نزد بلور فروش کار می کرد, و کاری نبود, که دقیقا او را راضی کند.
تاجر سراسر روز, پشت پیشخوان می ایستاد و غر میزد, و می گفت: مراقب اجناس باش. مبادا چیزی را بشکنی.
اما به کار, نزد او ادامه می داد, چون هرچند پیرمرد بد اخلاق بود, اما بی انصاف نبود.
جوان از فروش هر قطعه, حق العمل خوبی می گرفت, و توانسته بود, پول کمی جمع کند.
آن روز صبح, حساب و کتابش را کرده بود, اگر هر روز همان طور کار می کرد, یک سال تمام لازم بود, تا چند گوسفند بخرد.
جوانک به بلورفروش گفت: می خواهم یک ویترین برای بلورها بسازم. می توانیم جلوی مغازه بگذاریمش, و هر کسی که از پایین سراشیبی می گذرد, جلب توجه کنیم.
تاجر پاسخ داد: هرگز آن جلو, ویترین نگذاشته ام. مردم میگذرند, و به آن می خورند.
ممکن است بلور ها بشکنند.
وقتی با گوسفندهایم دشت ها را می پیمودم, ممکن بود در اثر نیش واقعی افعی بمیرند, اما این بخشی از زندگی گوسفندها و چوپانهاست.
بلورفروش رفت, تا به خریداری برسد که, می خواست, سه جام بلور بخرد.
فروشش بیشتر از همیشه شده بود.
گویی جهان در زمان به عقب باز گشته بود, به دورانی که, آن خیابان یکی از جاذبه های تنجه بود.
پس از رفتن مشتری به جوانک گفت: عبور و مرور به اندازه کافی زیاد شده, درآمدم به من اجازه میده, بهتر زندگی کنم, و تو خیلی زود به گوسفندانت برسی.
چرا زندگی بیشتر بخواهیم؟
جوان, تقریبا نا خواسته گفت: چون باید از نشانه ها پیروی کنیم.
و از آن چه گفته بود, پشیمان شد. چون بلور فروش هرگز با یک پادشاه ملاقات نکرده بود.
پیرمرد گفته بود: آن را اصل مساعد می خوانیم. بخت تازه کارها.
چون زندگی می خواهد, تو افسانه شخصیت را بزیی.
و با این وجود, تاجر آن چه را که او می گفت, خوب می فهمید.
حضور آن جوان در این مکان, خود به تنهایی یک نشانه بود.
و با گذشت روزها و پولی که به دخلش می ریخت, از استخدام این جوان اسپانیایی پشیمان نشده بود.
هرچند این جوان, بیشتر از آن که سزاوارش بود, پول می گرفت.
چون بلور فروش همیشه گمان می کرد, فروش از این بیشتر نمیشود, اما حق العمل قابل توجهی به او پیشنهاد کرده بود.
و غریضه اش میگفت که, پسرک به زودی سراغ گوسفندانش می رود.
برای تغییر دادن موضوع بحث پرسید: برای چه می خواستی به احرام بروی؟
جوان از صحبت درباره رویایش پرهیز کرد و گفت: چون همیشه, دربارشان می شنیدم.
اکنون گنج به خاطره ای درد آور تبدیل شده بود, و جوانک از اندیشیدن به آن پرهیز می کرد.
تاجر گفت: این جا هیچکس را نمی شناسم که, بخواهد تنها برای دیدن احرام از صحرا بگذرد.
احرام فقط کوهی از سنگ هستند.
می توانی در باغچه خانه ات یکی بسازی.
جوان که برای راه انداختن مشتری تازه وارد دیگری می رفت گفت: شما هرگز رویای سفر نداشته اید.
دو روز بعد پیرمرد سعی کرد درباره ویترین با جوانک صحبت کند.
گفت: تغییرات را دوست ندارم. نه تو و نه من به قطع آن بازرگان ثروتمند باقی نمی مانیم.
اگر او در خرید جنسی اشتباه کند, چندان ضرر نمی بیند.
اما ما دو تا باید همواره بار خطامان را به دوش بکشیم.
جوان اندیشید: درست است.
بلور فروش گفت: ویترین را برای چه می خواهی؟
-می خواهم زود تر نزد گوسفند هایم برگردم.
وقتی بخت با ما یار است, باید از آن استفاده کنیم.
و برای کمک کردن به او, هر کاری بکنیم. همان طور که او به ما کمک کرد.
نام این کار, اصل مساعد است, یا بخت تازه کارها.
پیرمرد مدتی خاموش ماند, و سپس گفت:پیامبر قرآن را به ما داد, و در دوران هستیمان تنها پنج قانون را به ما تکلیف کرده.
مهمترینش این است که, تنها یک خدا وجود دارد.
بقیه اینها هستند:
نماز پنج بار در روز, روزه در ماه مبارک رمضان, صدقه به فقرا,
از صحبت باز ماند, هنگامی که داشت از پیامبر صحبت می کرد, چشمانش سرشار از اشک شده بود.
مرد با ایمانی بود, و هرچند, همیشه تندمزاج بود, اما می کوشید, همواره مطابق با قانون اسلام بزید.
جوان پرسید: و پنجمین تکلیف چیست؟
بلور فروش پاسخ داد: همین دو روز پیش به من گفتی که, هرگز رویای سفر نداشته ام.
پنجمین تکلیف هر مسلمان یک سفر است.
ما باید حد اقل یک بار در هر دوره زندگی به سفر مقدس مکه برویم.
مکه بسیار دورتر از احرام است, وقتی جوان بودم ترجیح دادم که اندک پولی را که داشتم, در راه افتتاح این مغازخ خرج کنم.
فکر می کردم روزی آنقدر ثروتمند می شوم که, بتوانم به مکه بروم.
پول هم در می آوردم, اما نمی توانستم کسی را برای مراقبت از بلور ها بگذارم.
چون بلورها اشیا ظریفی هستند.
در همان زمان افراد زیادی را می دیدم که, در مسیر مکه, از جلوی مغازه من می گذشتند.
در میان آنها زایران ثروتمند هم بودند, که همراه با خادمان و شتر هاشان سفر می کردند.
اما بیشترشان, مردمی بسیار فقیر تر از من بودند.
همه می رفتند, و خشنود بر می گشتند, و نماد زیارت را بر سر در خانه های خود می آویختند.
یکی از آنها کفاشی است که, زندگیش را از راه تعمیر کفشهای دیگران می گذراند.
به من گفت که, نزدیک یک سال در صحرا راه رفته, اما وقتی برای خرید چرم کوچه های تنجه را می پیمود, بیشتر خسته می شده.
جوانک پرسید: چرا حالا به مکه نمی روی؟
-چون مکه است که, مرا زنده نگه می دارد. چیزی است که تحمل این روزهای شبیه به هم, این جامهای بالای تاقچه ها و ناهار و شام در آن قهوه خانه نکبتبار را برایم قابل تحمل می کند.
می ترسم رویایم را تحقق ببخشم, و بعد انگیزه ای برای ادامه زندگی نداشته باشم.
تو رویای گوسفندان و احرام را در سر داری, تو بامن فرق داری, چون تو می خواهی به رویایت تحقق ببخشی.
من فقط رویای مکه را می خواهم.
تا کنون هزاران بار, عبور از صحرا, ورود به میدانی که, کعبه مقدس در آن است, و هفت باری را که باید دورش بگردیم تا بتوانم حجر الاسود را لمث کنم تصور کرده ام.
کسانی را که کنارم هستند, جلویم هستند, تصور کرده ام و صحبتها و نیایشهایی را که باهم انجام می دهیم.
اما می ترسم اینها فقط یک فریب بزرگ باشد.
برای همین, هنوز رویایم را ترجیح می دهم.
همان روز بلور فروش به جوانک اجازه داد, که ویترین را بسازد.
همه نمی توانند به یک شکل رویا ببینند.
دو ماه دیگر گذشت, و ویترین توانست, مشتریهای زیادی رابه مغازه بلورفروشی بکشاند.
جوان حساب می کرد, که اگر شش ماه دیگر کار کند, می تواند به اسپانیا برگردد. و شصت راس یا حتی بیشتر, گوسفند بخرد.
در کم تر از یک سال گله ای را دو برابر می کرد, و می توانست, با عربها هم معامله کند, چون دیگر صحبت کردن به این زبان را آموخته بود.
پس از آن روز صبح در میدان, دیگر از اریوم وتمیوم استفاده نکرده بود.
چون مصر برای او, همچون مکه برای بلورفروش به رویایی بس دور تبدیل شده بود.
با این حال, هنوز از کارش راضی بود. و هر لحظه به روزی می اندی شید که, همچون فاتحی در تاریفا پیاده می شود.
پادشاه پیر گفته بود: یادت باشد که همواره باید بدانی, چه می خواهی.
جوان می دانست, و داشت برای رسیدن به آن کار می کرد.
شاید گنجش این بود که, به آن سرزمین غریب بیاید, با یکدوست ملاقات کند, و بدون نیاز به خرج کردن یک پشیز, تعداد رمه اش را دو برابر کند.
به خودش مغرور بود.
چیزهای مهمی آموخته بود.
مانند: تجارت بلور, زبان بی کلام, و نشانه ها را.
یک روز عصر, مردی را بالای تپه دید.
مرد شکایت می کرد که: پس از پیمودن آن سربالایی, هیچ جای مناسبی نیست که, آدم چیزی بنوشد
جوان, دیگر زبان نشانه ها را می شناخت. و نزد پیرمرد رفت, تا با او صحبت کند.
گفت: باید به کسانی که از سربالایی بالا می آیند, چای بفروشیم.
بلور فروش پاسخ داد: اینجا خیلی ها چای می فروشند.
-می توانیم در لیوانهای بلور چای بفروشیم
اینطوری مردم از نوشیدن چای لذت می برند و بلور می خرند.
چون زیبایی بیشتر از هر چیزی مردم را اغوا می کند.
مغازه دار, مدتی به جوان نگریست.
پاسخی نداد.
اما همان روز عصر, پس از نماز و تعطیل شدن مغازه کنار پیاده رو نشست, و از او دعوت کرد, غلیان بکشد.
چپق عجیبی که عربها می کشند.
بلور فروش پیر پرسید: دنبال چه هستی؟
-همان که گفتم باید دوباره گوسفند بخرم. و برای این کار به پول احتیاج دارم.
پیرمرد چند زغال تازه سر غلیان گذاشت, و پکی طولانی زد.
-سی سال است که, این مغازه را دارم. بلور خوب و بلور بد را می شناسم و همه زیر و بم این حرفه را می دانم.
به حجم کار و میزان رفت و آمد مغازه ها عادت کرده ام, اگر بخواهی در لیوان بلوری چای بدهی, مغازه گسترش پیدا می کند.
آن وقت مجبورم شیوه زندگیم را عوض کنم.
-و این خوب نیست؟
-به زندگیم عادت کرده ام. پیش از آمدن تو, فکر میکردم زمان درازی را در اینجا تلف کرده ام, در حالی که, همه دوستانم تغییر کرده اند, ورشکست شدند, یا پیشرفت کردند.
این موضوع اندوه شگرفی به من می داد. اکنون, می دانم که, به راستی اینطور نبوده.
این مغازه همان حجمی را دارد که, همیشه می خواستم داشته باشد.
نمی خواهم تغییر کنم.
چون نمی دانم چگونه باید تغییر کنم.
دیگر به خودم, بسیار عادت کرده ام.
جوان نمی دانست چه بگوید, بنا بر این پیرمرد گفت: تو برای من, یک برکت بوده ای. و امروز یک چیز را خوب فهمیده ام.
هر برکتی که پذیرفته نشود, به نکبت تبدیل می شود.
از زندگیم بیشتر نمی خواهم, و تو به من فشار می آوری که, ثروتها و افقهایی را ببینم که, هرگز نمی شناختم.
اکنون که آن ها را می شناسم و امکانات عظیم خودم را هم میشناسم, احساسی بد تر از گذشته دارم. چون, می دانم, می توانم همه چیز داشته باشم, اما نمی خواهم.
جوان اندیشید: خوب شد به ذرت فروش چیزی نگفتم.
همانطوری که خورشید غروب می کرد, مدتی به غلیان کشیدن ادامه دادند.
به عربی صحبت می کردند, و جوانک از این که میتواند عربی صحبت کند, خوشنود بود.
زمانی بود که فکر می کرد, که گوسفندها می توانند همه چیز را درباره جهان به او بیاموزند, اما گوسفندها نمی توانستند, به او عربی بیاموزند.
همانطور که در سکوت, به مغازه دار می نگریست, فکر کرد: چیزهای دیگری هم باید دردنیا باشد, که گوسفندها نمی توانند یاد بدهند.
چون گوسفندها تنها در جست و جوی آب و علف هستند.
گمان کنم آنها نباشند که یاد میدهند, این من هستم که, یاد می گیرم.
سر انجام مغازه دار گفت: مکتوب.
-این دیگر چیست؟
-برای فهمیدنش باید یک عرب به دنیا آمده باشی. اما ترجمه اش چیزی شبیه به نوشته شده می باشد.
و همچنان که زغالهای غلیان را خاموش می کرد, به جوان گفت که, می تواند فروش چای را در لیوانهای بلور شروع کند.
گاهی نمی توان مانع جریان رود زندگی شد.
بازم مثل همیشه میگم
با آرزوی بهترینها.
سلام خانم ملکی
ممنون از مداوم بودن کارتون
ولی سایت درسته ها
اگه توانایی داشتید، بیاییین اسکایپ تا مشکلتونو بررسی و انشا الله رفع کنم
سلام خانم ملکی مرسی از بابت قسمت نهم
در ضمن حق با شماست اما من بهتون میگم چی کار کنید
موقعی که کامنت رو خوندید بعد از هر کامنت ی لینک خالی هست که در واقع همون لینک پاسخه فقط عبارت پاسخ دادن از اون لینک حذف شده ولی اگه روی همون لینک خالی اینتر کنید میتونید به کامنتها پاسخ بدید
من چون اسکایپ ندارم نمیتونم به صورت اسکایپی کمکتون کنم اما اگه راه دیگری بنظرتون میرسه که بتونم کمکتون بکنم در خدمتم
سلام
عالی بود
در مورد قالب:
قالب عوض نشده, یه بار با کنترل f5 ریفرش کنید
من ریفرش کردم دوباره. میدونید مشکل من اینه که بعد از کامنتها اصلا لینکی نمیبینم. واقعا نمیدونم مشکل از چی هست.
سلام.
مرسی از کتاب.
خدا لعنتش کنه این وردپرس ۴٫۱ را.
همه باهاش مشکل دارن.
سلام والا من مشکل ندارم برای پاسخ به کامنتهام از طریق نسخه اصلی میام بعد از هر کامنت یه لینک بدون عبارت هست و فقط نوشته link و هیچی توش نیست روی اون اینتر بزنی حله
سلام من هم وقتی با NVDA میآیم به همین مشکل برمی خورم که نظر به برایم نشون داده نمیشه.